سلام به همگی،امیدوارم خوب باشید
این تصویر رو همین الان در اینستاگرام دیدم و منو برد به سالهاپیش.
میدونم که خیلی از شماها نه میدونید حسنی کی بود و نه شاید بدونید غلامعلی مکتبی کی بود.
وااای
الان که دارم اینا رو مینویسم احساس کردم پیر شدم!
خب سریع بگذریم از سن و سال من.
اصل مطلب اینکه من سالها پیش کارگردان نمایشی بودم به نام حسنی نگو یه دسته گل!
راستش من عاشق نمایش و بازیگری و به قول معروف عشق فیلم بودم!
البته اون زمان توی شهر کوچیکی ما یه سینمای داغون بود که سالی یدونه فیلم هم پخش نمیکرد.
خلاصه من کلاس چهارم با اینکه آدم خجالتی بودم ولی عزمم و جزم کردم و یه گروه نمایش راه انداختم و خودم هم نویسنده شدم و هم کارگردان.
با تلاش فراوون این کار رو کردم،متنو نوشتم،لباسو و لوازم گریم و..تهیه کردم البته مادرم هم خیلی کمک کرد.
من هم کارگردان بودم هم نقش قصه گو رو داشتم.انقد خجالتی بودم که روم نمیشد توی خونه،جلوی خانواده اجرا کنم،میرفتم تو اتاق در رو میبستم و تمرین میکردم!
مادرم یه مقنعه ساتن سفید برام دوخت که تقریبا تا بالای زانوم میرسید!
خلاصه روز نمایش با همون استایل به خوبی صحنه گردانی کردم البته تا جایی که یادمه میکروفن مدرسه خراب شد و من با اون صدای باریک مجبور بودم جیغ بزنم تا همه صدامو بشنون.
هنوزم فکر میکنم من اگه در جغرافیای دیگه بودم قطعا یه بازیگر یا شایدم کارگردان خوب میشدم.هعییی روزگار
راستی چند سال پیش،حسنی رو توی باشگاه دیدم!
تا منو دید شناخت و احوالپرسی و.. خودشو معرفی کرد و گفت من حسنی ام.از دیدنش خوشحال شدم..البته این حسنی دیگه خیلی شبیه اون حسنی نبود!
حسنی نگو بلا بگو،تنبل تنبلا بگو..😄یکی از ابیات اون نمایشه.
خلاصه این عکس منو برد به خاطرات گذشته.
جناب آقای غلامعلی مکتبی امیدوارم همونجور که دلتون میخواست خواب دزفول رو ببینید...ممنونیم که تصاویر شادیهای کودکی ما رو ساختید.خوب بخوابید💫