قطرات باران با شتاب به خیابان های پوشیده از غم میخورد؛
قدم های سستش از عمارت آب بیرون میرود ...
چشمانش را می بندد ولبش را گاز میگیرد طوری که خون می آید ...
باران موهایش و ردایش را خیس میکند و اشک هایش را می پوشاند.
صدای قدم هایی که در آب صدا میدهد را می شنود.
دوان دوان به سمتش میآید، قطرات باران به صورتش میخورد...
شنل سرخ رنگ را در دستش گرفته، وقتی به توتیس می رسد میخواهد شنل را بالای سرش بگیرد ولی قد توتیس از او بلندتر بود، روی نوک انگشتان پایش ایستاد و شنل را به آرامی بالای سرش گرفت.
به چشمانش که از شدت اشک هایش قرمز شده بود نگاه کرد.
شنل را رها کرد و توتیس را به آغوش کشید، وقتی باران پوشش اشک هایشان شد و سرما تا مغز استخوانشان نفوذ کرد...
اولین ضربان قلب های سرخ هماهنگ تپید.
روح خورشید سوخته بود و روح ماه پاره پاره ؛
ولی وقتی در کنار هم بودند زخم هایشان کمتر درد میکرد....
من سر این قسمت آنقدر اشک ریختم، کلا این فصل رو با گریه نوشتم ...
شما الان درست درک نمیکنید چون کامل نخوندید ولی اگه بخونید و البته اگه سنگ نباشید اشکتون درمیاد 🖤
بقیه اش هم میتونید بخونید، پارت های قبلی
و ملی قلب بنفش از طرف هستیا تقدیم به روی ماهتون 💜💜💜💜💜💜💜× بی نهایت