یه تابستون با خونواده زدیم به جاده شمال، با همون پرایدی که کولرش لجباز بود. مامان قابلمه مرغ رو بغل گرفته بود، بابا غر میزد از وسایل زیاد، من و خواهرمم جلو داشتیم با صدای بلند میخوندیم. باد گرم، بوی جوجه، و خندههامون قاطی شده بود تو جاده. وقتی رسیدیم کنار دریا، بابا گفت: «دیدی رسیدیم؟» و هممون خندیدیم...
الان میفهمم خوشبختی یعنی همون سادگی...