ویرگول
ورودثبت نام
Bardia
Bardia
Bardia
Bardia
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

سکوت سفید(۱۴سالمه)

یه مدت طولانیه که حس می‌کنم دنیا ازم رد می‌شه

مثل باد از بین شاخه‌های خشک

همه چیز حرکت می‌کنه جز من

من موندم بین دیشب و فردا

بین گذشته‌ای که نمی‌میره و آینده‌ای که نمیاد

مهدی هنوز هست

ولی نه مثل قبل

یه فاصله افتاده بین‌مون بی‌صدا و واقعی

اون می‌خنده حرف می‌زنه ولی صدام بهش نمی‌رسه

انگار حرفام توی هوا حل می‌شن قبل از اینکه به گوشش برسن

یادم میاد یه روز بعد از کلی بد بختی با هم رفتیم استخر

تو آب،غم هامون موقتی ولمون کرده بود

حرف می‌زدیم می‌خندیدیم گریه می‌کردیم

اون موقع فکر می‌کردم هیچ‌وقت از هم جدا نمی‌شیم

ولی حالا سکوتش از صد تا خداحافظی دردناک‌تره

تمرین می‌رم فوتبال بازی می‌کنم

بدنم می‌دوه ولی ذهنم جا مونده

بین یه یاد محو یه اسم یه تصویر

یه شب از زمین برگشتم

روی تخت دراز کشیدم

سقف سفید و سرد رو نگاه کردم

صدای تیک‌تیک ساعت از گوشه‌ی اتاق می‌اومد

بوی عرق کفش‌هام هنوز تو هوا بود

اون لحظه فهمیدم تنهایی یعنی چی

وقتی حتی کسی نیست بغلت کنه تا فقط گریه کنی

وقتی دردات فقط برای خودت درد دارن

برای بقیه فقط یه صدا هستن

یه صدا که زود فراموش می‌شه

الان می‌فهمم چرا همه‌چی این‌قدر ساکته

چون دیگه چیزی برای گفتن نیست

نه به مهدی

نه به دنیا

نه حتی به خودم

فقط یه جمله مونده مثل یه حقیقت بی‌رحم:

آدم تنهاست

تنها‌تر از یه قو قبل مرگش

و حالا فقط ساکت می‌شینم و نگاه می‌کنم

مثل کسی که مطمئنه هیچ‌کس قرار نیست بیاد

صدادلنوشتهتنهاییغمادبیات
۲
۰
Bardia
Bardia
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید