ویرگول
ورودثبت نام
Ayoub
Ayoubعاشقِ رمان و نویسندگی از ایام کودکی تا به حال و چون در تمامی مشکلات بزرگ و کوچکم با تفکّر اینکه میتونم بنویسم آرامش می یافتم پس تصمیم گرفتم نوشتن رو شروع کنم
Ayoub
Ayoub
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

داستان فرار_قسمت 43




آن شب یه آبتنی حسابی کردیم و اصلا دلم نمیخواست از حوضچه بیرون بیایم

فقط خیلی گرسنه بودیم

بعد از استخر و شنا

به هال خانه آمدم و از پنجره منظره ی رویایی بیرون را نگاه کردم

برفی سفید و پاک

در دوطرف رودی با جریان تند و

بگوش رسیدن صدای پر خروش آب !!!

همینطور که بیرون را نظاره میکردم

متوجه حرکت چیزی شبیه سایه از جلوی پنجره شدم

کمی عقب آمدم و منتظر ورود کسی یا چیزی از در پرده ای بودم

سگ خودش را به من رساند

وبا حالتی تهاجمی خیره به پرده ی در

خِز خِز میکرد

لحظاتی گذشت

اتفاقی رخ نداد

دختر با آرامشی مثال زدنی پرده را کنار زد

از تعجب شُوکه شدیم

یه سینی پر از غذای داغ!!!

جلوی در بود

بیرون دویدم و نگاه کردم

نه هیچ خبری نبود !

ما همسایه ای نداشتیم که برایمان غذا بیاورد!!

ظرف را درون خانه آورده و شروع بخوردن کردیم

دختر آرام بود

اما من متعجب و نگران

بهر حال دل سیری از غذا در آورده و حالا وقت خواب بود

ناگهان رو به دختر از او پرسیدم راستی

جالب است بعد از اینهمه آشنایی هنوز اسم هم را نمی دانیم

او نگاه مرموزی کرد و بعد از مکثی گفت

ناری

پرسیدم :ناری !!!نامَت ناری است ؟؟

سرش را به نشانه ی تائید

تکان داد و خمیازه ای کشید

و اصلا مثل من مشتاق نبود نام مرا بداند

من هم از ادامه بحث و گفتن اسم خود

منصرف شدم

شب به اتاق خواب رفته و روی تخت دراز کشیدیم

با خود فکر میکردم

ما تنها نیستیم

نمیدانم چه چیزی در انتظارمان است؟!

چرا ناری اینقدر بیخیال است و آرامش دارد!؟

بهر حال غرق در این افکار

از خستگی خوابم برد

خوابی راحت

که بعد از نرم شدن استخوان هایم در حوضچه ی آب داغ حسابی

می چسبید.

آبخانهخوابآب داغ
۸
۲
Ayoub
Ayoub
عاشقِ رمان و نویسندگی از ایام کودکی تا به حال و چون در تمامی مشکلات بزرگ و کوچکم با تفکّر اینکه میتونم بنویسم آرامش می یافتم پس تصمیم گرفتم نوشتن رو شروع کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید