Ayoub
Ayoub
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

رویای کرم ابریشم


بارها تلاش کردم و انرژی گرفتم

کوتاه و بلند

کم و زیاد

گرم و سرد

شب و روز

تابستان و زمستان

اما این پیله ای که به دور خود تنیده ام

گسستنی نیست

چرا من ای خدا ؟

من که بدی نکردم !!

یا حداقل بدیی که مستحق این زندان باشد 😔

آه یادش بخیر برای خود آزاد بودم و روی

شاخه های درهم تنیده درختان می خزیدم

برگهای رنگارنگ

مزه های ترش و شیرین

حتی گاهی در دورهمی های نوجوانانه

و شرکت در چالش های احمقانه

جویدن تند و سریع برگهای تلخ و تند

برای رو کم کنی هم دیگر

وای برگهای پونه و نعنا که روئیده بودند بر کنار رودهای خروشان وحشی ☺️

چه روزگار خوشی بود دوران کودکی و نوجوانی

شیطنت های کوچکمان

هنگام گرفتن حمام آفتاب

زمانی که تا نیم تنه در شبنم های بارانی

خیره می‌شدیم به رنگهای رنگینِ رنگین کمان

و درحال نوشیدن شراب شهد شیرین بابونه

تنِ نرم و سفید و سالم

عاری از هر خطُ و خشی

وای

نمیدانم چه شد ؟

که نیرویی از درون

مرا سوق داد

برای بافتن یک پیله

همه چیز خوب بود انگار

و آن نیروی غریزی درون

نیز مهربان بود انگار

که ندایش را با تمام نیروی تنِ آزادم جامه ی عمل پوشاندم

بافتم و بافتم

و دوباره باز

بافتم و بافتم

تا

به خود آمدمُ و دیدم

در دریای حسرت آزادی کرمانه ام

گرفتارم

گرفتارِ گرفتار

خدایا ، منکه راضی بودم به خزیدن

خوش بودم

شکرگذار بودم

و قانع

چه در هنگام

جویدن یا حتی زمان

ترسیدن

گفتم ترس

بله حتی دلتنگِ زمانی هستم که با حضور گنجشکی بر بالای سر

یا زُل زدن چشمانِ قورباقه ای در کابوس های شبانه ام

مرا از خواب ناز می پراند

وای ،جرعه ای شبنم مینوشیدم

و وقتی می‌فهمیدم

که اینها همه کابوس بوده

بصورت طاق بازُ رو به سقف پر ستاره آسمان

نظارهِ گر شهاب سنگهای بیشمارش

غرق در اسرارِ عالم میشدم

و دوباره صبح هنگام

با تنفس اکسیژن خاصُ و خالص

و سنگینِ برخواسته از درختان

روزی را در پیش رو داشتم که

آزاد بودم تا غروب

هرکجا که دوست داشتم بروم

ولو به کُندی خزیدن

چون آنگاه هدف و انگیزه

خودِ مسافت بودُ و پیمودن

نه رسیدن و مقصد ی را دیدن

بله خوشبختی خود راه بود که با کندی خزیدن

باعث می‌شد لحظه لحظه ی ناب زندگی را زندگی کنم ،


ای کاش

ای کاش این پیله های در هم تنیده نیز یک کابوس بود و بیدار میشدم ای خدا

اما نه

در ظلمتِ پیله ام گرفتار بودم

که

شبی را در عالم خواب

رویایی دیدم

و دیدم

پری کرمی را با دو شاخکِ طلایی

و دوبال رنگین کمانی

که لبخندی زد و با چشمان سیاه و دُرشتَش
مرا گفت

از این پیله رها خواهی شد اما اینبار آزاد تر از آزاد ،

رها تر از خزیدن بلکه با دوبال برای پرواز

میدانم ،میدانم سرزنش نکنید مرا

که این فقط یک رویا بود

در آن اوضاع آشفته

و احوال گسسته

اما نمی‌دانم چرا با حماقتی کودکانه باورش کردم

باورش کردم چون بویی داشت آشنا

از نوع همان ندای تنیدن پیله

پس سرزنش نکنید مرا

که اگر قرار بر طعنه باشد

آنوقت که در اوج آزادی کرمانه ام

این ندا را جان دادم

مستحق تر بودم به نکوهش

تا الآن که گرفتارم و چیزی ندارم برای از دست دادن ای دوستان من


دوران کودکی
عاشقِ رمان و نویسندگی از ایام کودکی تا به حال و چون در تمامی مشکلات بزرگ و کوچکم با تفکّر اینکه میتونم بنویسم آرامش می یافتم پس تصمیم گرفتم نوشتن رو شروع کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید