هاجر اقایی
هاجر اقایی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

تصمیم لتو پار، هاجر

اندازه یک یا دوساله یا حتی سه ساله یا شایدم از قبل تر ها ب این فکر میکردم اما با خودم به رو راستیه حالا نبودم اما حالا هستم تا جایی ک شعور الانم قد میده من راه چاره ی زندگیمو پیدا کردم من باید خودمو بردارم ازینجا برم من به مرحله ی تنفر رسیدم ازینجا هرچقد ک پیشتر میرم متنفر تر از قبل میشم ،شعور الانم بهم میگه ک تو تو جایی ک مریض شدی شفا پیدا نمیکنی باید خودتو ضد عفونی کنی و جایی که توش هستی اما چیزی ک هست اینه ک مگه چقداطرافمو میتونم ضد عفونی کنم اونا میخوان ک اینطوری باشند ،اینطوری زندگی کردنو میخوان ،خب پس این سبکو زندگیش میکنن ، اصن مشکل منم مشکل منم که نمیتونم با این روش زندگی کنم اره مشکل منم ، اونا گناهیی ندارن ادمی میخواد خلاف جریان آب شنا کنه باید پی فشار زیاد آبو ب تنش بماله ،اما مادرم چی اون ب من احتیاج داره مادرچرا حالا ک باید برای زندگیم تصمیم بگیرم برام انقد مهم شدی چرا الان دلم برات شعله میکشه !مادر چرا وقتایی ک احتیاج داشتم ک محبتم نسبت بهت ازم سرشار بشه و لبریز از عشقت بشم چرا نمیتونستم جار بزنم که دوست داشتم ؟ اما حالا ک باید برم دستو پای قلبو زنجیر دستو پای بی جونت بسته !دوست دارم مادر............همین حالا هم حرف هامو نمیتونم ب خودت بگم شاید این حرفارو هیچ وقت ازم نشنوی چون ک هیچ وقت زبونمو متوجه نمیشی و نشدی، ما مادر و دختر نبودیم باهم ما مادربزرگو نوه بودیم نوه ای ک شدیدا مامانشو ازت میخواستو تو بهش مادرشو نشون نمیدادی ،مادر بزرگی ک همیشه مشغول بچه های خودش بود ، مادر بزرگ پر مشغله و نگرانی و بی احساس من ،مادر بزرگ ترسیده و نگرانو بی پناهو قربانی من ،مادر بزرگی ک همیشه نگران احساسات قربانی محورت بودم ، حد اقل ماجرای زندگیت بهم یاد داد ک قربانی بودن بده

اندازه یک یا دوساله یا حتی سه ساله یا شایدم از قبل تر ها ب این فکر میکردم اما با خودم به رو راستیه حالا نبودم اما حالا هستم تا جایی ک شعور الانم قد میده من راه چاره ی زندگیمو پیدا کردم من باید خودمو بردارم ازینجا برم من به مرحله ی تنفر رسیدم ازینجا هرچقد ک پیشتر میرم متنفر تر از قبل میشم ،شعور الانم بهم میگه ک تو تو جایی ک مریض شدی شفا پیدا نمیکنی باید خودتو ضد عفونی کنی و جایی که توش هستی اما چیزی ک هست اینه ک مگه چقداطرافمو میتونم ضد عفونی کنم اونا میخوان ک اینطوری باشند ،اینطوری زندگی کردنو میخوان ،خب پس این سبکو زندگیش میکنن ، اصن مشکل منم مشکل منم که نمیتونم با این روش زندگی کنم اره مشکل منم ، اونا گناهیی ندارن ادمی میخواد خلاف جریان آب شنا کنه باید پی فشار زیاد آبو ب تنش بماله ،اما مادرم چی اون ب من احتیاج داره مادرچرا حالا ک باید برای زندگیم تصمیم بگیرم برام انقد مهم شدی چرا الان دلم برات شعله میکشه !مادر چرا وقتایی ک احتیاج داشتم ک محبتم نسبت بهت ازم سرشار بشه و لبریز از عشقت بشم چرا نمیتونستم جار بزنم که دوست داشتم ؟ اما حالا ک باید برم دستو پای قلبو زنجیر دستو پای بی جونت بسته !دوست دارم مادر............همین حالا هم حرف هامو نمیتونم ب خودت بگم شاید این حرفارو هیچ وقت ازم نشنوی چون ک هیچ وقت زبونمو متوجه نمیشی و نشدی، ما مادر و دختر نبودیم باهم ما مادربزرگو نوه بودیم نوه ای ک شدیدا مامانشو ازت میخواستو تو بهش مادرشو نشون نمیدادی ،مادر بزرگه همیشه مشغول بچه های خود مادر بزرگ پر مشغله و نگرانی و بی احساس من مادر بزرگ ترسیده و نگرانو بی پناهو قربانی من مادر بزرگی ک همیشه نگران احساسات قربانی محورت بودم، حد اقل ماجرای زندگیت بهم یاد داد ک قربانی بودن بده

تصمیمضد عفونی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید