ویرگول
ورودثبت نام
هیوا
هیوا
هیوا
هیوا
خواندن ۳ دقیقه·۲ روز پیش

پاهایی برای دویدن

دو نره‌غولِ بی‌شاخ و دم تن نحیف و لاغر اندام مرا داخل یک اتاق تاریک که فقط جای یک تردمیل بود انداختند و تردمیل روشن شد و من باید میدویدم.

میدویدم و میدویدم و میدویدم...

هیچ توقفی نبود،فقط باید بدوم...

دویدنی که قرار نبود مرا به مقصدی برساند...

سالها دویدم...درون اتاق تاریک، بدون هیچ توفقی، فقط دویدم...

ناگهان استخوان پایم از داخل کاسه‌ی‌زانویم در آمد و با صورت روی تردمیل افتادم و همچنان تردمیل درحال حرکت بود...

ناگهان صدای قیژه در آمد...

همان دو نره غول بی شاخ و دم

آمدند و پس گردنم را گرفتند و پرتاب‌کردند روی تپه‌ای که از آدم ها درست شده بود...

کمی که دقت کردم آن آدم ها هم مثل من پاهایشان را از دست داده بودند و اینجا یک دشت پر از آدمهای قراضه بود...

ادمهایی که پا نداشتند...

مثل زاغه های هندوستان بود فقط زباله‌هایش، انسانهای بی‌پا بودند...

دیواری بزرگ روبه‌رویمان بود و من در تمام آن مدت نمی‌دانستم جایی به جز آن اتاق تاریک و تردمیل وجود دارد اما حالا از شواهد و قرائن موجود فهمیدم ما درون یک جایی حبس شده ایم!

به کمک دو دستم،از روی تپه‌ی ‌ادمهای پی‌پا، سُر خوردم و به پایین تپه رسیدم،روی زمین آرام آرام خزیدم تا به دیوار برسم.

کمی آنطرف طرف،پایین دیوار، ریخته شده بود و آجرهایش مشخص بود...

خود را به آن قسمت دیوار رساندم و سعی کردم از لا‌به‌لای آجرها روزنه ای بیابم و ببینم آیا چیزی آن طرف دیوار هست؟؟؟؟

شاید من دچار اختلال توهمی شده ام و هذیان میگویم که "حبس شده ام..."

چندین استخوان پا که از آن آدم ها، پایین تپه ریخته شده بود، برداشتم و با آن به آجرها ضربه میزدم...تا اینکه توانستم روزنه‌ای میان آن دو آجر به وجود بیاورم.

همینکه جلو رفتم تا ببینم آیا آن طرف دیواری هم وجود دارد؛صدای پای همان دو نره غول بی شاخ و دم را شنیدم...

به کمک دستانم خود را لابه‌لای آدمهای بی‌پای‌پایین تپه‌،قایم کردم و با گوشه چشمم آن دو نره‌غول را می‌‌پاییدم...

آن دو نره غول دنبال آدم هایی بودند که مثل من،هنوز یک پا و دو دست داشتند...

با بی‌رحمی تمام تر، یک پای‌باقی مانده و دو دستشان را قطع می‌کردند و آدمی بدون دست و پا را، روی آن تپه می‌انداختند...

خیالشان راحت بود که دیگر هیچ دست و پایی نیست که بخواهد انها را از جایش تکان بدهد و جایی ببرد و یا کاری انجام دهد...

آدم که دست و پا نداشته باشد دیگر کاری نمی‌کند...مثل یک سنگ یا آجر یا، نمیدانم... یه چیزی که اصلا قدرت حرکت و جنبش و فعالیت ندارد و گویا این آدم‌ها برای آن دو نره غول بی شاخ و دم نگران کننده نخواهند بود...

من که از این حادثه هولناک قِسر در رفته بودم حالا به کنار آن دیوار رفتم و از درون روزنه آن طرف دیوار را دیدم...

آری دیوار، آن طرفی هم داشت...

خورشید در وسط آسمان آبی می‌درخشد و نور طلایی اش روی سبزه های دشتِ پر از گیاهانی که نمی‌دانستم نامشان چیست برخورد کرده بود و تلألو زرد رنگش چشمم را زد و آن طرف‌تر هم خیل عظیمی از درختان سبز،قدم علم کرده بودند

گوشم را به روزنه چسباندم،صدای آبی خروشان، می‌آمد به گمانم از لابه‌لای همان درختان رد میشد...

کاش استخوان پایم از شدت دویدن برای رسیدن به اینطرف دیوار از کاسه زانویم در آمده بود،چون اوج لذت بود...

آری درست گفتم لذت...

درد نه،لذت...

حالا اما درد می‌کشیدم برای پایی که برای هیچ مقصدی ندویده بود ولی از کاسه‌ی زانو در آمده بود...

روانشناسیخودشناسیافسردگیآزادی
۱
۰
هیوا
هیوا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید