زمستون بود آنقدر هوا سرد بود که زمین هم یخ بسته بود،روزی که قرار بود خودمو به پادگان معرفی کنم هیچ گاه از خاطر نمی برم، هر چند شبش از شدت دلشوره خوابم نبرد، به هر روی ساعت سه صبح با کلافکی و بدنی بی رمق از منزل بیرون آمدم تا راس ساعت چهار در پادگان حاضر باشم، هنوز هوا تاریک بود، وقتی به درب دژبانی رسیدم هنگام ورود، حواسم به شیب ملایمی که یخ زده بود نبود، بی اختیار سر خوردم و جلوی پای دژبان کادری، که کنار دروازه ایستاده بود ، محکم خوردم زمین، به زحمت در حالی که می خواستم روی زمین یخ زده تعادلم رو حفظ کنم از جا برخاستم، یهو ضربه سهمگینی همراه با سوزش، پشت گردنم احساس کردم مجدد تعادلم رو از دست دادم وسقوط کردم، از همان جا نگاهی از سر بهت به بالا انداختم که متوجه شدم این ضربه جانانه! از جانب همان دژبانی بود که درب ورودی پادگان ایستاده بود، تکانی به خودم دادم و از جا برخاستم، هنوز پاهایم را به زمین محکم نکرده بودم که ضربه بعدی هم نوش جان کردم که دوباره نقشِ زمین شدم ، به خاطر دارم چند باری این حرکت تکرار شد تا آنجا که توانستم اینبار تعادلم رو حفظ کنم وبعد برخاستن محکم در جای خود بیاستم ، دژبان نگاهی به من انداخت و با صدایی رسا گفت" حالا شد، می تونی بری" تازه آنجا فرمان دستم آمد دلشوره شب قبل همچین بی ربط هم نبود، میشه گفت این اولین آموزش دردناکی بود که در بدو ورود پادگان تجربه کردم.