فرزند دوم خانواده بود اسمش محمد علی بود ولی بهش میگفتن ممدلی ، برادر من که بهش میگفتم ممدلی ، این داداش ما یه پا دنیا دیده بود از دوم راهنمایی از خونه فرار کرد به تهران رفت البته بعد از یک سال که پیدا شد و برگشت فهمیدن تهران بود ،
میخوام از تجربیات و نصیحت هایی که بهم کرد و آخرش همین طوری که گفته بود شد بگم ، یه سری بعد از کلی شغل عوض کردن قصد داشتم ابزار بخرم و برم کار نصب درب اتاق و کمدی و نصب کابینت ، یادم میاد رفته بودیم روی پشت بوم و داشتیم منظره ها رو نگاه میکردم . بهم گفت این کار به درد تو نمیخوره کار سختی هست ، به قولی حمالی داره بهتره یه کار دیگه پیدا کنی ، من هم قبول نکردم و با کلی حساب و کتاب بهش گفتم نه ،اون هم از آدم هایی نبود که وقتی من به حرف و نظرش رو قبول نکنم اصرار کنه ، میگفت درست که باید به کاری میکنی باید علاقه داشته باشی ولی باید توانایی خودت رو در نظر بگیری ، پیش خودم فکر میکردم روزی ده تا درب نصب میکنم و پول خوبی به دست میارم ولی نشد اونطوری که فکر می کردم آخه کار سختی بود برای من ، نهایت می تونستم روزی پنج ، شش تا نصب کنم ، و یه عالمه هم خسته میشدم ،
بعداز کلی سرمایه گذاری مالی و زمانی به حرفش رسیدم
کلا منظورم از این نوشته اینه که همین طور که من سعی میکنم از تجربه دیگران استفاده کنم و بدون دادن ضرر به نتیجه برسم شما هم همین کار رو بکنید .
الان دوساله که داداش محمدعلی زیر خاک هست . ومن از حرفا و تجربیاتی که برام گفته سعی میکنم استفاده کنم ، میدونم یه کم زیاد شد ولی بگم درسته که وقتی بچه بودم یه کم ازش ترس داشتم ولی بیشتر بخاطر محبتی که میکرد به حرفاش گوش میدادم ، بعدا ماجرای سه روز فرار از مدرسه در سوم ابتدایی رو می نویسم ،