"بزرگترین رنج آن است که در جهانی بیتفاوت، خود را تنها احساس کنی." - آلبر کامو
نوبت مسعود بود که روخوانی کند. استرسی که من در زنگ روخوانی می کشم را حتی یک اعدامی که در آستانه مرگ است هم نمی کشد. سعی می کنم از زیرش در بروم ولی معلم می گوید اگر نخوانی باید بروی بیرون. آخرین باری که روخوانی کردم، حداقل 5 دقیقه بی وقفه کل کلاس به من خندیدند. شروع می کنم. واکه اول لکنت می شود. سعی می کنم مثل سوپرماریو از روی موانع بپرم. لبها منقبض می شوند. کف دستهایم عرق کرده و پاهایم را به زمین می فشارم. سنگینی نگاه دیگران باعث می شوند که سرم را بالا نیاورم. معلم نفر بعد را صدا می زند.
این کابوس هر هفته دوشنبه ها ساعت 8 صبح تکرار می شود. هر هفته یک بار میمیرم و زنده می شوم. در طول 9 سالی که در مدرسه درس خواندم یادم نمی آید هیچ وقت سرکلاس صحبت کرده باشم. از وقتی یادم می آید لکنت داشتم. هیچ روزی را یادم نمی آید که بی لکنت بیدار نشده باشم، بی لکنت زندگی نکرده باشم و بی لکنت نخوابیده باشم. در مدرسه لکنت دارم. در خانه لکنت دارم. لکنت مانند شبحی نفرین شده همه جا با من هست.
شاید بتوانم این که لکنت دارم را بپذیرم، ولی چرا فقط من لکنت دارم؟ در طول 15 سالی که روی این سیاره خاکی زندگی کردم، مطلقا هیچ انسانی را ندیدم که مثل من صحبت کند. همه می توانند با هر سرعتی که دلشان می خواهد صحبت کنند. بدون هیچ لغزشی و بدون هیچ قفل شدن و بدون هیچ خجالتی. انگار فقط سفینه من است که روی زمین سقوط کرده است.
از این که تنها انسان کره زمین هستم که لکنت دارد، خیلی عذاب می کشم. حق هم دارم. رنج ها به خودی خود یک درد هستند، ولی این که تنها انسانی باشی که خدایان به او یک عذاب خاص را تحمیل می کنند، هزاران درد است. هیچ کدام از آدم هایی که دور و برم می شناسم و دوستشان دارم لکنت ندارند. من در این درد تنها هستم. راستش را بخواهید، کمکم داشتم باورم میشد که شاید واقعاً قرار است تا آخر عمر همینطور بمانم. شاید واقعاً این سرنوشت من است. بعضیها دست و پایشان فلج است، بعضیها چشم ندارند، و من... زبان دارم ولی زبانم قفل است.
مدتی بود که دیگر حرف نمیزدم. نه از سر خجالت، از سر خستگی. خسته شده بودم از هر بار تلاش برای گفتن یک کلمهی ساده. خسته شده بودم از نگاهها، از خندهها، از این که بعد از هر گفتوگو، تا ساعتها ذهنم صحنه را مرور میکرد و خودم را سرزنش میکردم. فقط سکوت میکردم. با همه. حتی با خودم.
اما سکوت هم نجاتم نداد. برعکس، تنهاترم کرد. آدمی که نمیتواند حرف بزند، کمکم دیده نمیشود. وقتی دیده نشوی، دیگر انگار نیستی. داشتم از جهان حذف میشدم، بیآنکه کسی بفهمد.
تا اینکه یک شب، فقط از شدت خستگی، از شدت این که سالهاست با هیچکس دربارهاش حرف نزدهام، گوشیام را برداشتم. نه برای فرار. برای پیدا کردن.
نمیدانستم دنبال چه میگردم. شاید فقط دنبال یک نشانه. دنبال کسی که مثل من باشد. دنبال کلمهای که از دل کسی دربیاید که زبانش، مثل زبان من، بار سنگین لکنت را میکشد.
نوشتم: "آدمهای لکنتدار”.
بعد نوشتم: "چرا لکنت دارم فقط من؟”
بعد نوشتم: "تنهایی با لکنت”.
تا اینکه چشمم به جملهای خورد:
“انجمن لکنت ایران؛ جایی که هیچ کس تنها نیست."
لحظهای مکث کردم. اولین بار بود در عمرم کسی، یا چیزی، اینقدر دقیق حال من را گفته بودم. هر جمعه ساعت 11 تا 13 در یکی از پارک های تهران جلسه داشتند. افرادی شبیه به من. خیلی خوشحال شدم. این یعنی فقط سفینه من نبود که در زمین خراب شده بود؛ کشتی شکستگان دیگری هم در این سیاره خاکی بودند.
اولین جمعه خودم را به محل جلسه رساندم. 8 نفر دیگر هم در جلسه بودند. قبلا به خاطر این که بعد از شنیدن کلمه "لکنت" قضاوت می شدم، از شنیدن آوای این کلمه هم نفرت داشتم. ولی امروز دو ساعت درباره لکنت حرف زدیم. چقدر از این افراد انرژی گرفتم. چقدر خوشحال شدم که میبینم که لکنت مثل مسئله ششم هیلبرت، حل نشده نیست و خیلی ها هستند که درمانش کرده اند. خیلی خوشحال شدم که در این جهان، تنهای تنهای تنها نیستم.
هر هفته جلسات را شرکت می کردم. از طریق دوستانم در انجمن با یک گفتاردرمانگر آشنا شدم و درمانم را آغاز کردم. شرکت در جلسات در روحیه من خیلی اثر گذاشت. فکر می کردم هیچ فرد دارای لکنتی نمی تواند معلم شود، که مظاهر را دیدم. فکر می کردم هیچ فرد دارای لکنتی نمی تواند استاد دانشگاه شود، که سعید را دیدم. فکر کردم یک فرد دارای لکنت نمی تواند فروشنده خوبی شود، که یاسین را دیدم. فکر کردم یک فرد دارای لکنت نمی تواند بازیگر شود، که داریوش را دیدم.
بزرگترین دستاورد انجمن لکنت ایران برای من این بود که تمام موانع ذهنی من را درباره لکنتم برداشت. لکنت قبل از انجمن برای من یک غول چهارچشم بود که روی تمام آرزوهایم نشسته بود؛ ولی خیلی آدم ها در انجمن بودند که با وجود اینکه شدیدتر از من لکنت می کردند، آرزوهای مرا زندگی می کردند.

و الان 22 سالم شده است. 8 سال از آن شب ها و روزهای کذایی گذشته است. من با لکنتم به صلح رسیده ام. در دانشگاه درس می خوانم. شغلی دارم که تماما با مردم تعامل دارم. میزبان دو پادکست فارسی پرشنونده بودم و تمام غیرممکن های 14 سالگی ام را ممکن کرده ام. این روزها بزرگترین دغدغه زندگی ام به این می گذرد که مردم را درباره لکنت آگاه کنم. چون این را به خوبی می دانم که:
"بزرگترین رنج آن است که در جهانی بیتفاوت، خود را تنها احساس کنی."
پی نوشت:
متنی که مطالعه کردید، مقاله من در رویداد بین المللی آگاهسازی درباره لکنت زبان (ISAD 2025) بود که در همان وبگاه منتشر شد. شما میتونید از طریق لینک زیر به این مقاله و این رویداد دسترسی پیدا کنید:
پی نوشت 2:
آدرس صفحه اینستاگرام انجمن لکنت ایران هم اینجاست. جمعه ها ساعت 11 تا 1 در پارک ساعی منتظرتون هستیم. اگه از طریق این مقاله با انجمنمون آشنا میشید، حتما بگید رفیق مسعود هستید: