جوری از پشت بهمون خنجر زدین؟ چرا اخه مگه چیکار کرده بودیم؟
با بغض، در حالی که میون دریاچه ای از خون و وحشت، ایستاده بودم اروم زمزمه کردم:
- چی شد.؟
نگاهم رو به جلو دوختم. همه رو داشتن با بی رحمانه ترین روش ممکن قتل عام می کردن، خانواده ها و دوست هام، جلوی چشم هام با پنجه ها و دندون هاشون سلاخی میشدن و من به عنوان پرنسسشون، هیچ کاری نمیتونستم بکنم، پنجههایی که توی قلبهاشون فرو میرفت انگار توی قلب من فرو رفته بود چون به وضوح حسش می کردم. درد داشت، بدجور هم درد داشت!
افراد ضعیفمون، از ناچاری دست از تقلا برداشته بودن و التماس میکردن تا زنده بمونن. میدونستن ممکن نیست پیروز بشیم، غم رو حتی از اونجاهم توی چشمهاشون میدیدم، چشمهام غرق در اشک شده بودن. اما اون لعنتی های خائن، حتی با وجود اون زجهگها ، بافرو کردن پنجه و دندون توی شاهرگ های خانوادم، به بیرحمانه ترین شکل ممکن، میکشتنشون.می خواستم غرش کنم و بگم بس کنید اما نمیتونستم، نمیتونستم از شوک کاری انجام بدم.
دانلود جلد دوم رمان
هر چی افراد قبیله ام فریاد می زدن و التماس می کردن، فایده ای نداشت، انگار گوش هاشون کر و ذهن هاشون سیاه شده بود، فقط میکشتن. گویی عطش کشتارشون بیدار شده بود!
با شنیدن صدای غرش دردناکی، به پشتم بر گشتم، شوکه و ناباور به اون پنجه هایی خیره شده بودم که از بدنش بیرون زده بود. بابام، الفای قبیلم جلوی چشم هام از سینه اش خون فواره میزد! نگاهم از روی قلبش که پنجه ها درش فرو رفته بودن به طرف صاحبشون سوق پیدا کرد، کارانوس! زئوس من! گرگها، بهش حمله کرده بودن و اون، تنها میون یه گله گرگ گیرافتاده بود. درد بدی توی قلبم پیچید، دردی که از اون صحنه نشات میگرفت. با بغض نگاهم رو از صحنه گرفتم و چشمهام رو بستم. گلوم میسوخت، انگار که یه عالمه اسید توی گلوم ریخته بودن.
با شنیدن زوزهای بلند، چشمهام رو باز کردم، درد عجیبی توی تموم وجودم پیچید. حیوون ها و نژاد های دیگه جنگل، مخصوصاً گرگینهها با دیدن اون صحنه، زوزههایی از سر خوشحالی کشیدن. با تنفر به اطرافم نگاه کردم. لعنتی ها! تموم خونهام رو با دریاچهای از خون خانوادم شست و شو دادید و الان، فریاد خوشحالی سر میدید؟
یه روزی، امیدوارم یه روزی تقاصش رو پس بدید. سالهای طولانی، از منطقمون بیرون نمی اومدیم تا شماها اسوده زندگی کنید اون وقت این جوری بهمون خیانت کردید!
تموم وجودم پر از تنفر و عتش کشتن شده بود، پنجههام بیرون زده بودن و آماده حمله بودم، جنگ دوباره شروع شده بود، از خانواده پونصد نفریم، تنها سی نفر باقی مونده بود. باید میجنگیدم.
با شنیدن صدایی آشنا که اسمم رو زمزمه میکرد. گوشهام رو تیز کردم؛ در همون لحظه، گرگی به طرفم پرید، سریع پنجم رو بالا آوردم و با یه ضربه محکم به پوزش کوبیدم. با شدت به عقب پرت شد و زوزههایی از سر درد کشید. چی فکر میکرد؟ با اینکه شکست خورده بودیم اما هنوزم نژاد برتر بودیم. هنوز هم خسته نشدم که بخوام انرژیم رو از دست بدم!
خواستم به جلو بپرم که درد شدیدی توی دلم پیچید، چرا یادش نبودم. بچم! کاملا از یادم رفته بود. بچه عزیزم قرار بود سرنوشت بدی داشته باشه.
صدا بازم اسمم رو زمزمه کرد، توی این وضعیت قادر نبودم صاحب آشنای صدا رو تشخیص بدم، گوش هام رو دوباره تیز کردم. توی این هیاهو و میون این همه اتیش،پیدا کردنش سخت بود،باید منبع این صدای آشنا که اسمم رو میدونست رو پیدا میکردم. اون کی بود؟ ما با کسی در ارتباط نبودیم! پس اسمم رو از کجا میدونست؟
صدا از طرف جنوب به گوش میرسید. با سرعت و درد زیادی که از دلم نشات می گرفت، به طرف صدا حرکت کردم، نمیتونستم زیاد تند بدوم، به شدت سنگین شده بودم و مدام بهم حمله میشد،در همین حین که میدویدم و می جنگیدم، تردید در وجودم رخنه کرد؛ اگر الان برم دنبال صدا، گروهم چی میشد؟ میرفتم و میذاشتم همشون کشته بشن؟ اصلا از کجا معلوم تله نباشه ؟ نه، نه! من...
صدا بازم از دور توی گوشم پیچید! اسمم رو زمزمه میکرد، تردید بیشتر از قبل توی وجودم رخنه کرد، برم؛ نرم؟ بخاطر بچهام باید برم. به پشت سرم، همون جایی که پدرم یعنی آلفا بود نگاه کردم؛ هنوز زنده بود و نفسهای آخرش رو میکشید. نگاهش بهم بود! متوجه تردید و حسم شده بود.
چشمهاش رو آروم به معنای برو باز و بسته کرد. اشکی از گوشه چشمم چکید. اون گرگ لعنتی داشت تیکه- تیکهاش میکرد درست مثل کفتار ها! ولی حتی کفتار ها هم حاضر به تیکه-تیکه کردن آلفا ها نیستن حتی اگه قبیله اون نابود شده باشه.
پدرم هنوز زنده بود ولی اون گرگ یه خونخوار به تمام معنا بود، کارانوس یه روزی ازت انتقام میگیرم، مطمئن باش!
می خواستم بکشمشون، اما تواناییش رو نداشتم، نمیتونستم به اون طرف برم، چون اگه می رفتم چندین نژاد همزمان بهم حمله ور میشدن، اون جا مرکز نبرد بود. باید بچم رو نجات میدادم تا انتقام هممون رو بگیره. آره!
گرگینه و گرگ ها، بابام رو از عمد، با خوردن گوشتهاش، زجر می دادن. خیلی درد داره زنده باشی و به وضوح حس کنی چطوری تموم بدنت رو با ولع میخورن! غرشی از ته دلم، که سرشار از خشم، درد و بغض بود، سر دادم و به طرف صدا دویدم. هیچوقت این لحظه رو به فراموشی نمیسپرم. یه روزی همتون سزای کارتون رو میبینید!
باید بچم رو نجات بدم. مطمئنم وقتی بزرگ بشه اون انتقام این روز هامون رو میگیره، آره مطمئنم می گیره! اون نوه بهترین الفای قرنه، زاده میشه برای انتقام! زاده میشه تا خون به پا کنه!
از میون هرج و مرج و دریای خون گذشتم و به طرف صدا دویدم؛ میرفتم تا قوی تر بر گردم.
****
مدتی شده بود و از اون منطقه دور شده بودم،هیچی جز تاریکی مطلق، نبود؛ پس صدا کجا رفته بود؟ چرا دیگه اثری ازش نبود! سرگردان و حیران، دور خودم می چرخیدم و منتظر چیزی بودم که صدا بار دیگه ای به گوشم رسید، نزدیکم بود! انگار درست توی ده قدمیم بود، اروم توی تاریکی قدمی به جلو برداشتم. منتظر بودم جلوم ظاهر بشه که نوری در بیست متریم،چشمک زنان، توجه ام رو جلب کرد. با احتیاط به طرفش رفتم. اروم-اروم جلو رفتم که بلاخره تونستم ببینمش! متعجب و سریع، قدم های باقی مونده رو هم طی کردم و خودم رو بهش رسوندم؛ پری جنگل دیانا؟!
حیران و متعجب بهش خیره بودم که جلو اومد و بهم لبخندی زد، سرم رو برای احترام، کمی خم کردم و باز بالا اوردم .
حیران بهش نگاه کردم. چطور نتونسته بودم صداش رو تشخیص بدم! اصلا چرا میخندید؟ متعجب اما با لحنی اروم گفتم:
- شما بودید صدام میزدید؟
درونم غوغایی بود که با لحن آرومم هم خونی نداشت، اما با شنیدن صداش، تموم وجودم اروم شد! سری تکون داد و با صدای آرومش گفت:
- صدات زدم، تا خودت رو بکشتن ندی...
غمگین نگاهم رو ازش گرفتم، درد شکمم لحظه به لحظه بیشتر میشد و من، از انواع درد ها، در حال له شدن بودم، غمیگن زمزمه کردم:
- اونا بهمون خیانت...
پری میون حرفم پرید و با آرامش و اطمینان گفت:
- خیانت نکردن، طلسم شدن! حتی نمیفهمن دارن چیکار میکنن.
متعجب و حیران نگاهم رو بهش دوختم. طلسم؟! با شک و تردید سئوالم رو به زبون آوردم:
- کی؟ کی کرده؟ کی داره کنترلشون میکنه؟
پری اهی کشید وغمگین جواب داد:
- هادس...
به شدت خشمگین شدم. پس تقصیر اون شیطان بود! تموم این قتل عام ها، باعث و بانی این دریاچه خون، هادس بود! باید... ناگهان با پیچیدن درد شدیدی توی شکمم، غرش بلندی کشیدم، حسی عجیب توی بدنم افتاده بود، تمرکز حواسم رو از دست داده بودم و از درد، متوجه اتفاقات اطرافم نبودم، با شدت روی زمین افتادم، از درد پنجه هام رو توی زمین فرو کردم، پری رو میدیدم که داشت به شکمم دست میکشید.
نگران بودم. نکنه بچه آسیب دیده بود؟ الان موقع تولدش نبود! نه... بچم اون تموم امیدم برای زنده موندن بود! حالم به شدت بد بود، درد داشتم حتی نمی تونستم تغییر شکل بدم،از درد چشم هام کم- کم بسته شدن و دنیام به سیاهی رفت...
با درد چشم هام رو باز کردم. همونجا بودم! اروم به اطراف نگاه کردم. پری کنارم نشسته بود و داشت با یه چیزی بازی می کرد. بوی عجیبی به مشامم می خورد! بوی یه...!
باید نزدیک شده باشن، حس خطر بهم دست داده بود، سریع، هرچند که بخاطر درد دلم زیاد سریع نبود، به سختی از جام بلند شدم. به طرف پری برگشتم! و یهو شوکه و متعجب نگاهم به توله ای خورد که داشت باهاش بازی می کرد! پری با دیدن اینکه بلند شدم، دستی به پیشونیم کشید و نوازشم کرد،دیگه دردی نداشتم و عجیب این بود که چی شده بود؟! این بچه از کجا اومده بود!؟
برای مطالعه و دانلود پی دی اف رمان تخیلی عصیانگر قرن به نویسنده مراجعه کنید.
@sadat_fantasy اینستاگرام
۰۹۱۳۴۵۵۹۲۵۵ واتساپ
رمان تخیلی عصیانگر قرن به قلم فاطمه السادات هاشمی نسب و پرديس نیساری