ویرگول
ورودثبت نام
سادات.۸۲
سادات.۸۲
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

دانلود PDF رمان کابوس افعی به قلم فاطمه السادات هاشمی نسب

دانلود فایل PDF سانسور نشده رمان تخیلی جدید کابوس افعی

دانلود جلد اول - پیشگویی در رویا

دانلود جلد دوم - وحشت در تنهایی

دانلود جلد سوم - حسرت در شکوه

نام مجموعه: کابوس افعی

جلد اول: پیشگویی در رؤیا

نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب

ژانر : فانتزی، معمایی، عاشقانه

خلاصه:

در جهان حومورا درون خاندانی اصیل زاده، حاصل ازدواج ملکه و پادشاه، پرنسسی متولد شد. با تولد پرنسس درخت‌ها اقاقیا پژمرده گشته و برگ هایشان همچون بارانی از شهاب سنگ سقوط کردند، حواصیل ها به همراهی پرستو ها کوچ کرده و خشکسالی همه جا را فرا گرفت، چشمه های آب مجدد در زمین فرو رفتند و از دید ها پنهان گشتند تا مبادا شاهد آن پرنسس باشند!

مقدمه:

آن بود که با خیره شدن در دیدگان‌اش، هرکس را به عالم اموات راهی می‌کرد!

آن بود که نژاد بریل را سرافکنده و شرمسار کرد، به شایعات پر و بال تازه‌ای داد تا آزتلان را باری دیگر متحول کند.

آن شخصی بود که به عنوان پرنسس یک خاندان اصیل زاده، از وی انتظارات فراوانی داشتند. هرچند افسوس که او تنها قاتلی در جلد یک طفل معصوم بود!

سخن نویسنده:

سلام و درود بر خوانندگان عزیزم.

برای این رمان خیلی وقت گذاشتم و هشت ماه متوالی تایپش بی وقفه ادامه داشت. امیدوارم تونسته باشم براتون دلنشین و جذاب واقع بشه و ازش نهایت لذت رو ببرید. این رمان برام معنای خاصی داره، شاید بشه گفت از یه رمان برام فراتر رفتهو شخصیت ها واقعی شدن!

(برای ایجاد استانداردی جدید، تنها چیزی که کمی متفاوت باشد کافی نیست، بلکه نیاز به چیزی واقعا تازه است که به راستی قدرت تخیل مردم را تحت تاثیر قرار دهد.)

نکته:

· حتما به یاد داشته باشید که دفترچه لغات را در سرزمین حومورا بخوانید تا در صورت رو به رو شدن با حیوانات خطرناک دست و پایتان را گم نکنید!

به نام آن‌که تخیل را آفرید.

(سوم شخص)

قصر طلایی آزتلان در آتشی سیاه فرو رفته بود که لحظه به لحظه بیشتر از قبل به نابودی کشیده می‌شد. خدمه و سربازان همگی با فریاد و ترس از اتاق‌ها و سالن‌های قصر بیرون می‌آمدند و با گریه و نگرانی به همراه چاشنی ترس، دوان-دوان از دروازه شمالی قصر بیرون می‌رفتند تا جان خود را نجات بدهند.

گویی در آن لحظه به یاد نداشتند که ملکه و پادشاهی هم وجود دارند و در تالار اصلی در میان آن آتش سیاه گیر کرده‌اند و راه فراری ندارند. آسمان قصر بخاطر آتش به سیاهی کشیده شده بود و پرندگان با استشمام دود بر زمین سقوط می‌کردند.

پادشاه چشم‌هایش را به سختی گشود، پلک زد و به اطرافش نگاهی انداخت. حرارت زیاد آتش مانع درست دیدن‌ش می‌شد و این یعنی عمق فاجعه، او بالاخره آمده بود؛ گویا تهدید هایش پوچ و توخالی نبودند و چه اشتباه بزرگی کرد که آن‌ها را جدی نگرفت! شاید باید الان از کار و تصمیم اشتباه‌اش پشیمان شده باشد اما در چشم‌هایش چیز دیگری می‌بینم، انعکاس غم و عشق در چشم‌هایش موج می‌زند!

همچون دریایی که در اواخر روز عجیب آرام می‌شود، به همسرش که در کنارش افتاده بود، چشم دوخت. لباس‌های ملکه پاره و سیاه شده بودند، با آن همه پارچه، اگر آتش می‌گرفت به حتم ملکه زنده-زنده کباب می‌شد و این در جلوی چشم‌های معشوق‌اش بسیار دردناک خواهد بود.

پادشاه کمی خود را تکان داد تا به ملکه که در یک متری‌اش بود برسد، اما با احساس سنگینی بسیاری که پاهایش را اسیر کرده بود، سرش را به عقب برگرداند تا مانع را ببیند. با دیدن آن شیء، نفس عمیقی کشید و بغض‌اش را قورت داد. لوستر بزرگ طلایی قصر بر روی پاهایش افتاده و او را زمین گیر کرده بود. آن قدر نگران دختر و همسرش بود که به ناگاه درد را احساس نکرده و گویی فراموش‌اش شده بود.

پادشاه با بستن چشم‌هایش آرام سرش را روی زمین‌های براق یشمی گذاشت و از گوشه چشم به همسرش خیره شد. ملکه هنوز داشت نفس می‌کشید اما انگار بی هوش شده بود. چرا که چشم‌هایش در این هیاهوی بسته بودند.

قصر با صدا های دل‌خراش خود لحظه به لحظه بیشتر در آن آتش سیاه می‌سوخت و به سوی نابودی قدم بر می‌داشت، پادشاه که گویی از نجات ناامید شده بود این‌بار فکرش به طرف پرنسس پر کشید، پاره تنش که سال‌ها از او مواظبت کرد ولی اکنون گویی حماقت کرده و جانش را بیشتر به خطر انداخت. امیدوار بود اکنون در این آَشفته بازار جایش امن باشد و دست آن شیطان به او نرسد.

قطره اشکی از گوشه چشم‌هایش چکید. خواست چشم‌هایش را برای وداع از این قصر ببندد که با صدای جیغ بلندی که در گوش‌هایش پیچید، چشم‌هایش‌اش را مجدد گشود. وحشت‌زده از دیدن صاحب آن صدا سرش را بالا گرفت و به دختری که در میان آتش می‌دوید و به او نزدیک می‌شد، چشم دوخت.

در لحظه با دیدن آن دختر و دویدن‌اش میان آتش، قلب‌ش به لرزش در آمد، مگر دیوانه بود که با جان و دل بر آغوش آتش قدم می‌گذاشت؟ پادشاه که از آمدن و نزدیک شدن آن دختر ترسیده و وحشت کرده بود، به سختی نفس عمیقی کشید و از ته دل فریاد زد:

- هایدرا برو! فرار کن، هایدرا فرار کن!

پرنسس اما با چشم‌هایی اشک‌آلود و ترسیده، به سختی از مصالح خراب شده قصر می‌گذشت تا به پدر و مادرش برسد. پادشاه از درد دست زخمی‌اش را روی قلب‌اش نهاد و با خود زمزمه گویان گفت:

- چرا کسی نیست...

با رسیدن هایدرا به بالای سر پدرش، پادشاه به چشم‌های اشکی و گونه‌های سیاه‌اش نگاه کرد. موهای بلند و طلایی اش بهم ریخته و چشم‌های خاکستری‌اش از غم سیاه شده بودند. پادشاه آرام دست زخمی‌اش را با درد بسیار بالا آورد و بر گونه راست هایدرا نهاد. سپس زمزمه کرد:

- هایدرا فرار کن، اون اینجاست به خاطر تو اومده. باید بری، برو دخترم اینجا نمون...

پرنسس اما سریع سرش را به چپ و راست تکان داد و با گریه و هق-هق گفت:

- بابا بلند شو، شماهام باید بیاید من بدون شماها نمیرم. مامان...

هایدرا شتابان از جای خود برخاست و به سوی ملکه رفت، با لمس کردن صورت ملکه با دو دستش، پلکان ملکه تکان خوردند و لحظه ای بعد چشم گشود. سفیدی چشم هایش به قرمز خونین تغییر یافته بود. مردمک هایش لرزش زیادی داشتند و خبر از بد بودن اوضاع می داد. ملکه با طمانینه ارام زمزمه کرد:

- برو... د..یگه نمی تونیم ازت.. محافظت کنیم.. برو هایدرا.. برو.

هایدرا که اصلا قصدی برای رفتن نداشت، مجدد جیغ کشید و با گریه گفت:

- چرا؟ برای چی میگین بدون شماها برم؟ نه نمیرم، بدون شماها هیچ جا نمیرم.

ملکه غمگین، با نگاهی پر از درد و عشق چشم‌هایش را برای همیشه بست و نگاه آخرش را به دخترش تقدیم کرد. هایدرا با ظاهر شدن فلس قرمز بزرگ اژدها در بالای بدن مادرش، از ته دل جیغ بلندی کشید و خودش را روی بدن مادرش انداخت. شاید باورش نمی‌شد مادرش را برای همیشه از دست داده و اکنون دیگر مادری ندارد که از دستورات او نافرمانی کند!

دل‌اش نمی‌خواست مادرش برود، می‌خواست هر روز صبح مثل قبل با عصبانیت مادرش بیدار شود و مثل همیشه مسخره بازی در بیاورد و مادرش حرص بخورد که یک پرنسس باید باوقار باشد. اما هایدرا که پرنسس نبود، او تنها دختر مادر و پدرش بود که او را بسیار لوس کرده بودند.

با انفجار عظیمی در بالای قصر و لرزش شدید دیوار ها، هایدرا سرش را بالا آورد و به سقف نگاه کرد. گویی در این آشوب زلزله آمده بود. تکه‌های طلای سقف همه داغ شده و در حال ریزش بودند. اگر طلای داغ روی بدنش می‌چکید به حتم همچون گوشتی در کوره از درون می‌پخت و برشته می‌شد!

هایدرا وحشت‌زده از جایش برخاست و به طرف پای پدرش رفت که میان راه شخصی از پشت، دست‌هایش را دور کمر او حلقه کرده و هایدرا را همچون شنلی از پشت در آغوش کشید تا مانع از ریزش قطرات طلا بر سر و بدن‌اش شود. هایدرا که از این کار شوکه شده بود، سریع به عقب بازگشت تا آن شخص را ببیند که با دیدن فرمانده قصر ادوارد، عصبی جیغ کشید:

- فرمانده چی کار می‌کنی؟ ولم کن باید پدرم رو نجات بدم. ولم کن! بهت دستور میدم...

هایدرا بی‌وقفه جیغ می‌کشید و در آغوش فرمانده دست و پا میزد. اما گویا فرمانده قصدی برای رها کردن او نداشت. ادوارد با اندوه به پادشاه چشم دوخت، پادشاهی که دیگر چیزی از ابهت‌اش باقی نمانده بود و تمام بدن‌اش در خون قرمز غرق شده بود.

پادشاه با شنیدن جیغ‌های هایدار به سختی سرش را بالا آورد، او پاهای فرد جدیدی را دیده و اکنون با دیدن ادوارد بسیار خشنود گشته بود. ادوارد با نگاه خیره پادشاه به خودش، محکم‌تر از قبل پرنسس را با دست‌های قوی خود گرفت و گردن‌اش را برای احترام به شاه خم کرد، مصمم و غمگین گفت:

- پادشاه من، اعلیحضرت. عذرمی‌خوام که دیر رسیدم.

شاه اما در دل خود او را از آمدن‌اش هرچند دیر تحسین می‌کرد. با سرفه‌ای آرام و همراه با مکث های پی‌در‌پی که ناشی از آسیب زیاد بدن‌اش بود، گفت:

- ادوارد، های..درا رو ب..ببر، اون رو ببر... ن..نزار به دستش بیوفت..ه، دختر..م رو نجات بده. ا..ازت خواهش م..می‌کنم.

فرمانده که بین نجات پادشاه و پرنسس گیر کرده بود، با بالا آمدن حجم بسیاری خون از دهان پادشاه، چشم‌هایش را با افسوس بست و با باز کردن آن‌ها، گردن‌اش را تا کمر به سختی در میان لگد و تکان های پرنسس به نشانه تعظیم خم کرد و با غم پاسخ داد:

- سرورم، پرنسس رو نجات میدم و برمی‌گردم تا شما و ملکه رو ببرم. لطفا دووم بیارین.

شاه اما در حالی که طعم گس خون را می چشید، به سختی لب زد:

- برنگرد... ای..ن آ..آخرین دستو..رم به توست.

با بالا آوردن مجدد دریایی از خون قرمز، سکوت اختیار کرد و سرفه های پی‌در‌پی مجدد شروع شدند، شوری بسیار خون در دهان‌اش، به او حسی خفت‌بار داده بود. به سختی آن‌ها را قورت داد و با خس-خس میان سرفه‌های خود گفت:

- ه..هایدرا ر..و به ا..رو..بام..با ببر. ا..لف ها و ان..سان ها ا..ون جان. ب..رو پیشه نیر..وانا جا..ش امنه. او..ن باید مخ..فی بشه.

افسوس که شاه نتوانست حرف‌هایش را تمام کند و با آخرین نفس‌اش، برای همیشه از سرزمین حومورا جدا شد. هایدرا که با شوک به صحنه خیره مانده بود، با دیدن فلس اژدهای قرمز و طلایی پدرش، این‌بار بیشتر از پیش شکست و خواست به طرف پدرش حجوم ببرد که ادوارد با یک ضربه محکم به گردن‌اش، او را بی هوش کرده و هایدرا بی جان در آغوشش جای‌گرفت. ادوارد به اطراف نگاهی انداخت، قصر در حال فرو پاشی بود و دیگر جای ماندن نبود، او به سرعت پرنسس را در آغوش گرفت و با تبدیل شدن به اژدهایی مشکین و زیبا، بال‌های خونین‌اش را گشود.

***

ارتباط با نویسنده:

@sadat_fantasy اینستاگرام

۰۹۱۳۴۵۵۹۲۵۵ در تمام شبکه های اجتماعی

مجموعه رمان کابوس افعی به قلم فاطمه السادات هاشمی نسب

رمان های عاشقانهرمان ترسناکرمان تخیلیرمان فانتزیرمان عاشقانه جدید
فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده پنج اثر رمانی و شش اثر داستانی، نویسنده ژانر فانتزی و ادبیات گمانه زن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید