کی فکرش را میکرد آن پسرک جوان خجالتی با لباسهای مندرس و چشمهای خیره به آسفالت، روزی تبدیل شود به این پسرکی که الان هست؟ امیر تا پا گذاشته بود دانشکده، همه فکر کرده بودند حمید گودرزی آمده. آن زمان مثل حالا نبود که بتوان دروغ چیزها را در کسری از ثانیه درآورد. علی به نقی گفته بود و میترا به حمیرا و بعدش کل دانشگاه پر شده بود. گفته بودند برادرِ حمید گودرزی است. برایش نامه نوشته بودند. روی نامه قلب کشیده بودند و از وسطش تیر رد کرده و پایین تیر چند قطره خون غلتانده بودند. امیر خجالتی بود. آنقدر که حتی نمیتوانست با دختری همکلام شود و چرند بودن این حرفها را اثبات کند. بدش هم نیامده بود انگار.
پسرکِ شهرستانی با یک چمدان کهنه و دو پاکت پستهی پوستدار دهات، حالا انقدر توجه دیده که خودش را گم کرده بود. کی بدش میآمد از این چیزها؟ پسرهای دانشکده فهمیده بودند نان در دشمنی با امیر نیست و بهتر است برای اینکه چیزی از ته مانده کشتههای امیر گیرشان بیایید، پادوی او شوند. امیر عوض شد. در کسری از دو ترمِ اداری. کی فکرش را میکرد آن پسرک جوان خجالتی که از اتوبوس خط شیراز تهران پیاده شد و شرم کرد اطرافش را نگاه کند، تبدیل به این چیزی شود که حالا شده؟
باورش شده بود برادر حمید گودرزی است. ما را دور خودش جمع میکرد و چاخان میگفت. میگفت دیروز رفته بودم تئاتر برادرم، برای همین دیر آمدم. میگفت فامیلم را عوض کردهام تا برادرم به دردسر نیفتد. میگفت اگر هوایش را داشته باشیم، ما را وارد سینما میکند. میگفت سینما خیلی کثیف است ولی حمیدِ ما اهل این چیزها نیست. ما چه ساده باور میکردیم. به دخترها قول دیگری میداد. قول دیدنِ حمید گودرزی با آن موهای ژل زده و فرقِ وسط باز کرده. با آن صدای نیمه کلفت طلبکار خسته. کمکم این دروغها شدند پولِ خوراک و شهریه و رفت و آمدش. یک روز دیدیم با رنوی سبزِ تر و تمیزی آمده دانشگاه. تهش را درآوردیم و فهمیدیم دختری از خاندان ثروتمند بازاریها پیشکشش کرده. دخترکِ دلباخته به حمید گودرزی، در دامِ دروغ این آسمان جل افتاده بود و همینطور بیمهابا خرجش میکرد.

دیدیم کلاه پس است. فهمیده بودیم دروغ میگوید. با پسرهای دانشکده کامپیوتر قرار گذاشتیم تا دروغش را دربیاوریم. برایش دانه پاشیدیم. قرار شمال گذاشتیم در ویلای چندهزارمتریِ دروغین پارسا. توی جاده کمکم بحث را به برادر ساختگیاش ربط دادیم. آتش چاخان را دود کرد. پارسا گفت شنیدهام برادرت با خیلیها توی سینما مراوده دارد. گفت مثلا کی؟ پارسا گفت مثلا شهاب حسینی.
آقا چنان بادی به غبغبش انداخت که حمید ما اصلا شهاب حسینی را داخل آدم حساب نمیآورد و حتی من هم چند باری او را دیدهام ولی حمید نگذاشته محلش کنم. من گفتم اینطوری که خیلی بد میشود، چون ما شهاب حسینی را هم به ویلا دعوت کردهایم. امیر رنگ عوض کرد. صدایش بالا پایین شد. مثل روباهِ رو به زایمان خودش را اینور و آنور کشاند و شروع به بهانه کرد. گفت چرا زودتر نگفتید، پس من نمیآیم. خواست مسیر را عوض کند نگذاشتیم. خواست راه را کج کند نگذاشتیم. توی جاده به هر دری زد که فرار کند، اما راهها را به رویش بستیم. آخر به زبان آمد. گفت دروغ گفتم. خرِ ما از کرهگی دم نداشت حمید گودرزیاَش کجا بود.
گفتیم کمبوجیه دروغین، مچت را گرفتیم. شروع به گریه کرد. غلط کردم و گوه خوردم نثارمان کرد. اثری نکرد. گفتیم تا ماشین را پس ندادهای به آن دخترک بیگناه، قرارمان پاسگاه پاسداران تهران است. قبول کرد. تا رسیدیم تهران، با دخترک قرار گذاشتیم. گفت حداقل دروغم را درنیاورید، دیگر سوء استفاده نمیکنم. قبول کردیم. ماشین را پس داد و بعد از یک ماه، خبر انصرافش از دانشگاه آمد. دوباره خبرها پیچید. توی دانشکده پر شد که حمید گودرزی سرطان گرفته و امیر برای تامین خرج درمان برادرش انصراف داده. دخترکها شروع به گریه و زاری کردند. توی دانشکده شمع روشن کردند. برایش اشک ریختند و شبها قبل خواب، در حالی که دستهایشان زیر سرشان بود و آسمان را نگاه میکردند، او را از ته دل آرزو کردند. حالا از آن روزها خیلی گذشته. آنقدر که هرکدام از آن دخترها حالا خانه و زندگی خودشان را دارند. هرکدام از ما هم همینطور. بعضی روزها که با بچهها دورهم جمع میشویم، خاطره آن بازجوییِ اجباری در جاده را مرور میکنیم و تنها میگذاریم یک یادش بخیر کشدار، جور همه چیز را بکشد..