علی رسولی
علی رسولی
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

آن لحظه ی بی نهایت...



«هو الله»

درد داشت. دردی که سالها منتظر بود تا شیرینی آن را بچشد. سرش را به سمت پنجره برگرداند تا خرابه های اتاق را پشت سرش بگذارد. خورشید داشت از شرم او سر خم می کرد. دیگر وقتش بود. وقتش بود تا تبحرش را به رخ هستی بکشد. تبحرش در به چشم آمدن برای معشوقش... یحیی سنوار زخمی و مضطرب اما آرام روی کاناپه نشسته بود. مثل آن روز ها که برای عصبی کردن صهیونیست ها تصویر خودش را روی کاناپه خانه ویرانه اش برایشان فرستاد. تا بگوید که زنده است...

و حالا یحیی زنده بود، زنده تر از همیشه...

بی صبرانه منتظر آن لحظه بود... نگاه سنگینش ستون های اتاق را فرو ریخته بود. تکه شکسته های دیوار جذب کشش قوی اش شده بودند. دستش را روی کاناپه گذاشت و با دست دیگرش چوب محکمی را بر زمین کوبید.

«وَمَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَا مُوسَىٰ»؟

آسمان آماده بود که تصویرش را به رخ جهانیان بکشد و حالا آن لحظه داشت فرا می رسید. پهباد با حالتی غر آمیز وارد خرابه شد اما وقتی او را دید کمی عقب رفت.

«قَالَ أَلْقِهَا يَا مُوسَىٰ»

یحیی صورتش را برگرداند و نگاهی تحقیر آمیز به پهباد کرد. باید این کار را انجام می داد. به درد دست زخمی اش که آن را با سیم مفتول بسته بود تکیه کرد و چوب را پرتاب کرد...

این عصا نیل باز شده بر بنی اسرائیل را برای همیشه فرود آورد. ملکوت این لحظه را ضرب در بی نهایت کرد. خلوصش او را یحیی قرار داد. یحیی زنده کننده مقاومت...

یحیی سنواریک لحظه خاصمقاومتفلسطین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید