زمستان بود و آسمان جنوب ایران در سایه های خاکستری و ابری اش، مثل پردهای نازک و لطیف روی جزیره قشم کشیده شده بود. بعد از سالها، تصمیم گرفتیم با پراید کوچک و قدیمی ام، خانواده را به سفری ببریم که نه تنها جادهها، بلکه ذهن و روح ما را هم به چالش بکشد. پراید، با صدای نرم موتور و فرمان کوچک و آشنایش، نقش قهرمان این داستان را داشت؛ ماشینی که نه تنها ما را از شهری به شهر دیگر می برد، در عوض پنجرهای به تجربههای تازه و نگاههایی که محدودیت ذهنی را می شکست، باز می کرد.
جادههای جنوب ایران در زمستان، سکوتی عمیق و خنکایی شگفت انگیز در خود داشتند. باد دریا به کناره جاده می زد و بوی نمک و خاک مرطوب با هم آمیخته بودند. هر پیچ جاده مثل دعوتی بود به فراتر رفتن از روزمرگی ها. وقتی پراید با صدای نرمی از مسیر شن و خاک می گذشت، حس می کردم نه تنها کیلومترها، بلکه سدهایی که در ذهنم ساخته بودم هم دارند یک یکی شکسته می شوند.
به اسکله که رسیدیم، هیاهوی خاص خودش را داشت. لندیگراف کوچک و رنگ پریده کنار دریا ایستاده بود، و موجها با ضربههای آرامشان به اسکله، انگار آهنگی برای ما می نواختند. من و بچهها از پراید پیاده شدیم و به سمت آب رفتیم. لحظهای جادویی پیش آمد؛ دسته ای مرغان دریایی، با بال های سفید و خاکستری، به سمت ما آمدند، انگار دعوت شده بودند تا از دست ما غذا بگیرند. با هر لقمهای که می انداختیم، آنها نزدیک تر می شدند، و من حس کردم پراید، همان قهرمان کوچک ما را به این تجربه نزدیک کرده است ، تجربهای که هیچ تور یا راهنمای سفر نمی توانست بدهد.
در مسیر برگشت، جادهها تغییر کردند؛ بعضی پیچ ها تند و بعضی طولانی و خلوت. باران نم نمکی می بارید و روی شیشههای پراید نقشهای کوچک و عجیب می ساخت. یک لحظه غیرمنتظره پیش آمد ، یک پل قدیمی چوبی که از رودخانه ای کم عمق عبور می کرد، زیر پای ما صدا داد و لرزید. در آن لحظه، ترس و هیجان همزمان آمد؛ اما پراید با صلابت، بدون هیچ تردیدی از آن گذر کرد. این تجربه کوچک، بزرگ ترین درس سفر بود.
محدودیتها اغلب فقط در ذهن ما هستند، و وقتی اعتماد کنیم، حتی ناامن ترین مسیرها هم قابل عبورند.
در دل شب، وقتی چراغهای شهر قشم از دور چشمک می زد، پراید را کنار ساحل نگه داشتیم. سکوت و صدای موج ها، همراه با چراغهای کوچک ماشین، فضایی خلق کرده بود که هیچ عکسی نمی توانست آن را ثبت کند. من و همسرم روی صندلی عقب نشستیم، بچهها خواب بودند، و من حس کردم هر کیلومتر رانندگی، هر صدای موتور، هر لرزش جاده، نه فقط ما را به مقصد رسانده، بلکه چشمهایمان را به زیبایی های کوچک و عجیب دنیا باز کرده است.
پراید، با همان سادگی و کوچکی اش، نشان داد که محدودیت ها واقعی نیستند؛ ما با ترسها و تصوراتمان خودمان را محدود می کنیم. و هر سفر، حتی با ماشینی که دیگران آن را کوچک و ساده می دانند، می تواند الهام بخش باشد. جادهها، مرغان دریایی، پل لرزان، و حتی باران زمستانی همه درسی برای ما بودند.
زندگی، مثل این سفر، پر از لحظات غیرمنتظره و جادویی است که فقط وقتی دلِ باز داشته باشی، آنها را می بینی.
پراید، این قهرمان کوچک، با هر کیلومترش داستانی گفت داستانی از عبور از محدودیت ها، لذت از لحظههای ساده، و کشف زیبایی های جهان.
فهمیدم که سفر، تنها مقصد نیست؛ خودِ مسیر است. و هر تجربهٔ واقعی دقیقاً زمانی رخ میدهد که آمادهٔ دیدنش باشی.
و حالا، هر بار صدای موتور پراید را می شنوم، یاد آن روز زمستانی میافتم که در جادههای جنوب ایران، محدودیت ذهنی ام را کنار گذاشتم و یاد گرفتم زندگی، همان جادهی پر پیچ و خم، زیبا و الهام بخش است.
