این روزها کلمه «استاد» را آنقدر بیمقدمه و بیمعنی به هر کسی اطلاق میکنیم که دیگر نه تنها وزن و اعتباری ندارد، بلکه تبدیل به دستمایهای برای تمسخر شده است. این لقبهای بیجا، توهم دانایی و برتری را در عدهای تقویت میکند که حاصلش چیزی نیست جز همان تجربههای تلخی که هر دانشجوی جستوجوگری چشیده است.
شاید ناسپاسی به نظر برسم، اما با کمال اطمینان میگویم که تقریباً هر آنچه از عمق و چندجانبهنگری در طول سالها آموختهام، حاصل کار و تلاش خودم بوده است. نه از محیطهای آکادمیک و نه از کسانی که عنوان "استاد" را یدک میکشیدند. محیط آکادمیک ما، در بهترین حالت، فقط مقدمات را آن هم با هزاران کاستی و اشکال، به ما آموخت. هرچه بود، حاصل ساعتها و روزها مطالعه مستقل، کنجکاوی و پیگیری شخصی بود.
آن روزها، ما چون دانشآموزانی بیتجربه و بیدفاع، سلاحی به نام تفکر انتقادی نداشتیم. هرچه این به اصطلاح "اساتید" از درست و غلط در ذهنمان میکاشتند، میپذیرفتیم. بدون چون و چرا، بدون تحقیق و بدون پرسش. عجیب است که این قشر، با تکیه بر ناآگاهی و سادگی ما، چگونه هر چیزی را که به ذهنشان میرسید، به عنوان حقیقت مطلق به ما میفروختند. اجازه دهید دو خاطره تلخ را مرور کنیم تا عمق فاجعه آشکار شود:
در یکی از کلاسهای صرف ادبیات عرب، استاد با افتخار و اطمینان کامل اعلام کرد: "بچهها! کلمه «اساتید»، غلط مشهور است!" چشمها گرد شد و گوشها تیز. انتظار یک تحلیل عمیق داشتیم. سپس با اتکا به قواعدی که از بن و ریشه غلط بودند، نتیجه گرفت که جمع «استاد» میشود «اساتذه» و نه «اساتید». ما نیز، سادهدل و بیسواد، از این کشف بزرگ به وجد آمدیم و این "استاد" را نابغهای در نظر گرفتیم که حتی دیگران به میزان سوادش نرسیده بودند! ای کاش کسی آن روز به ما میگفت: "خنگولها! «استاد» کلمهای فارسی است و جمعش «استادان» است و «اساتید» و «اساتذه» هر دو از اساس غلطند!"
چند سال بعد، در درس فلسفه، یکی دیگر از این علمای دوران، در مورد نظریه «مثل افلاطونی» افاضه فرمود که «مثل» اسم یک آدم بوده و این نظریه به افتخار او نامگذاری شده است، درست مثل «کلاشینکف»! آن لحظه فکر کردم تاریخ فلسفه به دو دوره قبل و بعد از این جمله تقسیم میشود. جملهای که بنیانهای منطق و دانش را به سخره میگرفت. جملهای که نشان میداد کسانی در جایگاه «استادی» نشستهاند که حتی ابتداییترین اطلاعات راجع به موضوع مورد بحث خود ندارند.
این تجربیات نه تنها خندهدار نیستند، بلکه عمیقاً غمانگیز و تأسفبارند. آنها نشان میدهند که اگر واقعاً به دنبال یادگیری هستیم، باید خودمان دست به کار شویم. باید مسیر مطالعاتی شخصی خود را تعریف کنیم و استادان واقعی را از میان کتابها، مقالات و منابع دست اول پیدا کنیم. تنها با این رویکرد است که میتوانیم از دام این توهمات و شبهدانشها رها شویم. در غیر این صورت، تنها چیزی که نصیبمان میشود، مشتی اطلاعات نادرست و سطحی است که نه تنها به دانشمان نمیافزاید، بلکه ما را از حقیقت دورتر میکند.