سِد جواد
سِد جواد
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ روز پیش

تنهای تنها

مدت هاست عجیب احساس تنهایی میکنم

گاهی احساس یک وصله ناجور را دارم، شبیه یک بیگانه بین کلّی شبیه هم، شاید مثل " ایتی" در زمین!

اگر با این احساس پیش مشاور جماعت بروم (با همه احترام) ممکن است کلّی برچسب به آن بچسبانند و در گوشه ای از قفسه بیماری های روانی متداول بچپانند و کار را تمام کنند! روی همین حساب است که من ضمن احترام به این طبقه شریف، زیاد اعتمادی به ایشان و طریقتشان ندارم.

آدم ها را که زیارت میکنم غالبا خوبند، دقیق که می‌شوم می بینم:

برخی زیاد حوصله ندارند و عجله دارند که زود بروند و به کامشان برسند،

برخی خشمگینند و زیاد نمیشود سمتشان رفت،

عده ای خیلی طنازند و همش می خندند، به هر چیز با ربط و بی ربط

و برخی هم بی تفاوتند، انگار آمده اند کارشان را بکنند و بروند و تو برایشان وجود نداری و کاری به کارت ندارند،

و معدودی هستند که واقعا روم به دیوار " لاشی" اند، یعنی اندک شرف و انسانیتی در وجودشان یافت نمیشود، انگار هر چه استعداد داشته اند در بدذاتی به فعلیت رسانده اند، خب این هم هنری است!

و سرم را که خوب می چرخانم آدمی که در نخ موضوعات مهم باشد، زیاد نمی بینم، همان‌ها که مثل کیمیا نایابند و اصل جنسند از نظر من، همان کسی که سر در گریبان تفکر فرو برده باشد و سرش آنجا گیر کرده باشد است، بله او را هنوز پیدا نکرده ام، البته غیر از یکی دو نفری که رسم روزگار غدار این بود که فاصله بیندازد بین ماها!

اینجور وقت ها آدم کلّی چیز را امتحان می کند، بلکم خلاص شود از این مخمصه نکبت، برخی از خوبهایش را عریضه می کنم:

مثلا پرخوانی و ادای کِرم کتاب را در آوردن

نوشتن افراطی

فیلم و سریال دیدن

حرّآفی و ...

و خلاصه کلّا هر چیزی که یک دنیای موازی برایش بسازد و خلسه ای بیافریند برای رستن از این گردونه ولی خب نمی شود با چیزهای بدلی به پیشواز این تنهایی رفت.

حقیقت این است که تمرین لازم است تا با این تنهایی مواجه شویم، من به عقلم میرسد که تمریناتی برای توسعه فهم به آن جاهایی که در نگاه بدوی چیزی حسابشان نمیکنیم ولی واقعیت دارند و هستند و اثرگذارند درست مثل زمینی که روی آن پا میگذاریم امّا از آنها دریافتی نداریم، چرا؟

چون نوک پیکان توجهات ما صرف چیزهای دیگر شده است و طبیعی است که قاعده عالم این است که به هر چه توجه کنی بیشتر شبیه آن می شوی، مبهم حرف میزنم ولی واقعیت این است که اگر سربسته نگویم حرفم به درد نمیخورد، البته اگر الان به درد بخور باشد!!

شاید این تنهایی صدای رنج فطرت من است که پدرش درآمده

شاید جوابش، یعنی جواب اقناعی اش لمس غیب است و غرقگی در ملکوت عالَم

شاید دوایش به پیشواز رازهای مگوی عالَم رفتن است

شاید درمانش " سکوت" و مثل شیداها به آیه های زیبای دنیا، نگریستن است

شاید، نمی دانم! جواب قرص و محکمی ندارم

" ولی جذابیت این احساس مگو و چالشهایش به همین است که مواجهه با آن، زیاد به فکریات و استدلال شکل و دوم و احتجاج ... نیست به دل است و تحرک آن و بالا و پایین رفتنش

من یکی با خودم قرار گ بخوردهیهات تنهایی ش شود ار این

احساس تنهایی
علاقه مند به نوشتن، مطالعه و تفکر و حرف زدن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید