به هر چه معتقدید اجازه بدید نفسی بکشیم از این همه «جلسه».
میدونید چیه؟ ما کار نمیکنیم، ما جلسه میگذاریم که به این نتیجه برسیم که چرا کار نکردیم!
مثل سیزیف، هر روز تخته سنگ جلسات بینتیجه رو هل میدیم بالای کوه، فقط برای اینکه فردا دوباره قل بخوره پایین و دوباره از نو شروع کنیم.
اوضاع از این قراره که صبح با هزار امید و آرزو میآییم سر کار. لبخند میزنیم، قهوه میخوریم، بعد چی؟ «بریم جلسه؟». و اینجاست که فاجعه آغاز میشود.
وارد اتاقی میشیم که بوی چای سرد و ته مانده شیرینیهای جلسه قبلی میده. بعد یکی شروع میکنه به حرف زدن. حرف زدن درباره حرفهایی که قبلاً هزار بار زده شده.
اسلایدهای پاورپوینتی که رنگ عوض میکنن ولی محتواشون همونه. مثل اینه که فیلم «دوباره، دوباره، دوباره» رو میبینیم، منتها این بار با بازیگرای متفاوت و دیالوگهای تکراریتر!
بعد از دو ساعت که شبیه دو سال میگذره، احساس میکنیم یه کار مهم انجام دادیم. چرا؟ چون نشستیم. نفس کشیدیم. پلک زدیم. حتی شاید یه خودکار هم چرخوندیم! این احساس «اشباع از جلسه» یه دروغ بزرگ و چرب و چیليه که مغز ما رو میپیچونه. فکر میکنیم چون توی جلسه بودیم، پس مثمرثمر بودیم. غافل از اینکه تنها چیزی که ثمر داده، یه لیست بلندبالا از کارهای نکرده و قرارهای جدید برای «جلسه بعدی» است.
قهرمانان پوشالی و فتوحات کاغذی
جالب اینجاست که بعضیها تو همین جلسات بیمغز، تبدیل به قهرمان میشن. با اعتماد به نفس کاذب، نظرات تکراری رو با لحن جدید بیان میکنن، از «سینرژی» و «پارادایم شیفت» حرف میزنن و آخر سر هم یه جمعبندی خشک و خالی تحویل میدن که فقط باعث میشه همه احساس کنن به جای حل مشکل، فقط داریم صورت مسئله رو خوشگلتر میکنیم. بعد با همون حس رضایتِ پوشالی، میریم سراغ میز کارمون و منتظر «جلسه بعدی» میمونیم تا دوباره به همین چرخهی باطل برگردیم.
تا کی میخوایم دور خودمون بچرخیم و به جای اینکه آستین بالا بزنیم و واقعاً کار کنیم، فقط انرژیمون رو تو اتاقهای کنفرانس حروم کنیم؟ وقتشه اگه عرضشو داریم و آرمانگراییمون رو در مسلخ جلسات ذبح نکردیم، به کارهای واقعی برگردیم! یا نه... شاید بهتره یه جلسه بذاریم تا در مورد این موضوع صحبت کنیم؟!