#پیشنهاد_مطالعه:
#زندگی_در_پیش_رو
نویسنده: #رومن_گاری
ترجمه: #لیلی_گلستان
نشر #ثالث
۲۳۱صفحه
#رمان
@MasoudQorbani7
🔅زندگی از پنجرهی مومو!
مسعود قربانی
آنچنان که #لیلی_گلستان در مقدمهی رمان #زندگی_در_پیش_رو آورده است؛ #رومن_گاری در این داستان به قالب کودکی ده ساله نیاز داشت تا دنیایی پر از پلشتی و کثافاتی که قصد روایتش را دارد، طوری دیگر به تصویر کشد.
«من هرچه به کلهام میآید میگویم و شاید هم اشتباه میکنم»(ص79)
گاری، دنیایی را روایت میکند که الزاما نیاز به کودکی تماشگر دارد تا هر آنچه را میبیند، فارغ از کلیشهها بگوید و از دل این روایتِ بیتکلف، آدمی را با کُنه و سرشت زندگی آشتی سازد.
در نگاه مترجم، ما به اندازهی کافی روایت این محلهها را که هدفش نشان دادن زشتیها و نامرادیها و نامردیها و دلسوزی به آنجا و مردمانش است، شنیدهایم؛
حالا نویسنده با آنکه تنفسش را در این خرابآبادها! برگزیده، ولی در این فضا، با همهی بوی تعفنی که میشنود، زندگی را و معصومیت و پاکی را برایمان به تصویر میکشد. هرچند که ممکن است این خصیصهها در چنین محلهیی رنگ دیگری گرفته باشند!
🔅مومو یا محمد، کودکی عرب و به ظاهر ده ساله است که در خانهیی که روسپیزادههای بیسرپرست با دریافت اندک مبلغی نگهداری میشوند، از ابتدای کودکی زندگی میکند.
این خانهی کوچک که در طبقه ششم آپارتمانی درحومهی پاریس است، بی آسانسور و فرسوده و متعلق به رُزا خانم، زنی فربه که به قول مومو «قیافهیی دارد عین قورباغهی پیرِ جهود با عینک و تنگی نفس»(ص29)
و در این سن، وقتی دیگر مشتریی به سراغش نمیآید؛ زندگی را با نگهداری از بچههایی که از روسپیان زاده شدهاند و بیسرنوشت گذران میکنند؛ میگذراند...
این بچهها میآیند و میروند؛ یا به فرزندخواندگی گرفته میشوند و یا مادرانشان به سراغشان میآیند و یا سر به نیست میروند...
اما تنها مومو است که همچنان پا برجا در کنار رزا خانم مانده است و هر دو به شکلی عجیب هم را میخواهند و دوست داشتنی به گونهیی دیگر را به نمایش میگذارند:
مومو: «دوستش داشتم، از آنهایی بود که شبیه هیچ چیز نبودند و به هیچ چیز هم ربطی نداشتند».(ص120)
رزاخانم: «نمیخواستم زود بزرگ شوی، مرا ببخش!»(ص195)
🔅راوی مومو است، محمدی که حتا میل چندانی به خوشحالی نداشت؛ چراکه زندگی را ترجیح میداد.(ص78) و کتاب در حین بازکردن گره رازهای زندگی او، به نوعی خاص تعامل مومو با رزاخانم و همسایگان طبقات دیگر ازجمله آقای هامیل، پیرمرد معتقد و مسلمان ساختمان، خانم لولا ، تراجنسیتی مهربان، دکتر کاتز ، پزشک بازنشسته و پیر ساختمان و... را نشان میدهد.
مجموع این تعاملات و تقلاها و بازیگوشیهای کودک، زندگی و دقیقتر هالهیی از زندگی در پیشروی او را نمایان میکند.
مومو در حرکت است.
در طبقات آپارتمان و در خیابانهای محل و حتا در خانهی رزا خانم با وراندازی که مدام در رفتار و مرگ قریبالوقوع او دارد ...
در این حرکت است که رزا خانم و البته خود را از آن زاویه میشناسد؛
زنی که با خاطراتش زندگی میکند، چراکه یهودیان همه باخاطراتشان میزیند! اویی که میگفت « زندگی چیزی نیست که متعلق به همه باشد»(ص191)،
«در زندگی باید برای همه چیز تاوان پس داد»(ص62)
و حالا او تصور میکرد دارد تاوان روزهای خوشیاش!! را پس میدهد!
روزگاری که نمیشود کاریش کرد،«انگاری چیزی هست که بشود کاریش کرد!»(ص111)
در تعامل با آقای هامیل است که او را و خدایش و البته خود را میشناسد؛
آقای هامیلی که زمانش دیگر فرانسوی نیست و وقت با کاروان شترش و بارِ ابدیت به آهستگی از او میگذرد. اویی که مطمئنترین متحدش "ترس" است و خدایی که حتا برایش تا مکه هم رفته است!
هامیل دیگر ولی در نود و خوردهیی سال از هیچ چیز متعجب نمیشود؛ چرا که فهمیده است آدمها تنها ادعای فهمیدن میکنند؛ «مدتها است [که] آدم سر در نمیآورد»(ص86)
و «بشریت ویرگولی است در کتاب قطور زندگی»(ص88)
و اکنون مومو در این وانفسای به ظاهر به هم ریخته، که انگار تنها این کثافت است که عدالت را نمایان میسازد! و چیزی فراتر از آیین و مذهب و اعتقاد را میخواند و انسان را به قامت انسان نشان میدهد؛ میخواهد دو تن که با مرگ فاصلهیی ندارند به هم رسند؛
یک زن پیر یهودی رو به موت و پیرمردی مسلمان و نود ساله!
«آقای هامیل او دیگر نه یهودی است و نه چیز دیگر. فقط همه جایش درد میکند و شما هم آنقدر پیر شدهاید که دیگر نوبت خدا است که فکرتان باشد...»(ص119)
به قول لیلی گلستان،
از این کتاب بسیار میآموزیم.
و همین ما را بس.
@MasoudQorbani7