تک درخت کویر
در اندوه مه آلوده ی تبار سبزش
پیچ و تابهای غریب وجودش را
به تماشا گذارده بود
یگانه
و نجیب
و حسی را زمن ربود همان دم
و نگاه داشت
در نبض گرم سرانگشتانش
که هربار به قراری از بیقراری
به دیدارش روم ..
و از آن روز من
روحم را
در آغوش نگاهش
جا گذاشته ام
شوریده و بی دریغ ...