نشریۀ دژ
نشریۀ دژ
خواندن ۲۹ دقیقه·۲ سال پیش

سرنگونی ره به کجا می‌برد؟

کشته‌شدن مهسا امینی در مرکز وابسته به پلیس امنیت اخلاقی جمهوری اسلامی، جرقه‌ای شد برای سرریز دوباره‌ی نارضایتی از حاکمیت در خیابان. شورش خیابانی شهریور و مهر 1401، بار دیگر جامعه‌ی ایران را با این پرسش مواجه کرد: تداوم حیات جمهوری اسلامی ایران و یا پایان آن؟ برای طبقه‌ی کارگر و توده‌های زحمت‌کشِ جامعه پاسخ این پرسش، در وهله‌ی نخست، روشن به‌نظر می‌رسد. ایشان چگونه می‌توانند با حکومتی هم‌دل باشند که حافظ ویلاها، برج‌ها و مراکز تفریحی، تجاری و اداری سرمایه‌داران است اما کارگران و زحمت‌کشان گرسنه‌ی به‌فریاد‌آمده را در دی‌ماه 96 و آبان‌ماه 98 به خاک‌و‌خون می‌کشد؟ ایشان چگونه می‌توانند با حکومتی هم‌دل باشند که از صدر تا ذیل‌اش بر پیش‌برد سیاست خصوصی‌سازی واحدهای تولیدی پافشاری کرده و زمینه‌ی بی‌کاری و بردگی کارگران را فراهم می‌سازد؟ ایشان چگونه می‌توانند با حکومتی هم‌دل باشند که سال‌هاست کمر به پولی‌سازی آموزش و درمان بسته و ایشان را از ابتدایی‌ترین حقوق انسانی خویش محروم می‌سازد؟ ایشان چگونه می‌توانند با حکومتی هم‌دل باشند که هیچ افق و روزنه‌ی امیدی برای بهبود وضعیت معیشت‌شان باقی نگذاشته و حتی خرید یک خانه‌ی کوچک و نه‌چندان باکیفیت را نیز به رؤیایی غیرممکن بدل نموده‌است؟ جناح‌های مختلف جمهوری اسلامی آمدند و رفتند و با وجود تمایزات سیاسی و گفتمانی، سیاست‌های اقتصادی واحدی را دنبال کردند تا به توده‌های کار و زحمت ثابت کنند که همگی بر سر تسمه برکشیدن از گرده‌ی ایشان هم‌عقیده‌اند.

برخی از کسانی که می‌خواهند از کارنامه‌ی جمهوری اسلامی دفاع کنند، می‌گویند: «آرمان‌های نظام آن‌چیزی نبود که هم‌اکنون هست». برای طبقه‌ی کارگر و توده‌های زحمت‌کش مهم نیست که آرمان‌ها و آرزوهای بنیان‌گذاران و رهبران نظام چه بوده و اکنون چیست. اگرچه اکثریت مطلق زحمت‌کشان به قانون آهنین سرمایه‌دارانه‌ای که در مغز استخوان این نظام و تمام ارکان آن تنیده شده، آگاه نیستند؛ اما نتایج و تبعات این قانون را با گوشت و پوست و استخوان خویش و با له‌شدن زیر چرخ‌هایش احساس کرده‌اند. قانون آهنینی که طبق آن، سرمایه‌داران هر روز ثروت‌مندتر می‌شوند و کارگران و زحمت‌کشان هر روز فقیرتر. ایشان به‌درستی دریافته‌اند نظامی که فریادشان از خُردشدن زیر چرخ‌های فقر و فلاکت را با گلوله پاسخ می‌دهد، توان و اراده‌ای برای تغییر این قانون آهنین نخواهد داشت و نباید امیدی به اصلاح آن بست. توده‌های کارگر و زحمت‌کش ایران به‌درستی دریافته‌اند که هرگز زیر چتر این حکومت، رنگ خوش‌بختی را نخواهند دید. اما وقتی‌که ایشان به پرسش «ماندن یا رفتن جمهوری اسلامی؟» پاسخ «رفتن» می‌دهند ناگزیرند تا با پرسشی به‌مراتب دشوارتر دست‌وپنجه نرم کنند: چگونه رفتن؟

تنها پس از پاسخ به این پرسش است که می‌توانیم درباره‌ی هم‌راهی یا ضدیّت با شورش خیابانی اخیر تصمیم بگیریم. این شورش، مصائب اقتصادی و اجتماعی کتمان‌ناپذیر موجود در کشور را نه محصول مناسبات سرمایه‌دارانه، بل‌که محصول «دیکتاتوری»، «حکومت دینی»، «فساد» و دیگر خودویژگی‌های جمهوری اسلامی می‌داند که در یک حکومت دموکراتیک سکولار و تابع نظم آمریکایی وجود ندارد. راه رفع این مشکلات را نیز در سرنگونی جمهوری اسلامی از طریق تسخیر توده‌ای خیابان، ذیل شعارهای آزادی و دموکراسی می‌بیند. این همان تحلیل و راه‌حلی است که بر جنبش سبز سال 88 نیز حاکم بود؛ جنبشی که افق و راه‌بردی معین داشته و از بدیل ایجابیِ متعیّن و نمایندگانی واحد و مشخص بهره می‌برد. این جنبش، حتی با وجود شکست در خیابان توانست تا از طریق انتخابات و صندوق‌های رأی مسیر خود را دنبال کند. اعضای ستاد سبز وارد کابینه‌ی بنفش شدند و راه‌برد مذاکره و سازش با آمریکا ذیل «برجام» درپیش گرفته شد. اما در دی‌ماه 96 بود که خشم کارگران و زحمت‌کشان ایران بر خیابان‌ها جاری گشت و هم‌دلی متزلزل ایشان با «اصلاح‌طلبی» را به‌شکلی قطعی پایان داد. پس از دی‌ماه 96 و آبان‌ماه 98 کلان‌روایت اصلاح‌طلبی به لاشه‌ای متعفّن بدل گشت و رؤیای جای‌گزینی جمهوری اسلامی با یک دولت «نرمال» درون دهکده‌ی جهانی قالب اصلی و تاریخیِ تحقق خود را از دست داد. اگرچه این خواست و رؤیا هم‌چنان در ذهن بخش قابل‌توجهی از جامعه وجود دارد اما دیگر هیچ افق و راه‌برد اجتماعاً مطلوب و معینی نداشته، از متحقق‌ساختن بدیل ایجابی متعیّن خود ناتوان گشته و امکان برقراری یک دولت را ازدست داده‌است. نشان به آن نشان که از برساخت نمایندگان واحد و مشخص برای افق و راه‌برد خود ناتوان بوده‌است و نمایندگانش جز بر سر براندازی ج.ا.ا در هیچ‌ چیز دیگری اشتراک نظری و عملی ندارند. پان‌ترکیسم، پان‌کردیسم، پان‌عربیسم، ایران‌گراییِ سلطنت‌طلبانه، شورایی‌گراییِ چپ و... خرده‌قالب‌ها و خرده‌روایت‌هایی هستند که هم‌اکنون خود را نماینده‌ی خواست آزادی و دموکراسی در ایران می‌دانند. خرده‌روایت‌هایی که جز سرنگونی جمهوری اسلامی در همه‌چیز با هم اختلاف دارند. نقطه‌ی اشتراک‌شان آنان را به جلوی سفارت‌های جمهوری اسلامی در کشورهای اروپایی می‌کشاند اما نقاط اختلاف‌شان سبب می‌شود که به جان یک‌دیگر بیفتند و کتک‌کاری راه بیندازند.

وحدت پان‌ترک‌ها، پان‌کردها، پان‌عربها، سلطنت‌طلبان و چپ‌ها برای سرنگونی جمهوری اسلامی وحدتی صوری است. هیچ یک از آن‌ها ظرفیت رهبری و کسب هم‌راهی حتی اکثریت نسبی جامعه‌ی ایران را ندارد. در بهترین حالت پان‌ترک‌ها بتوانند بر سر رهبری مناطق ترک‌‌زبان به موفقیت دست یابند، پان‌کرد‌ها بر سر رهبری مناطق کردزبان و پان‌عرب‌ها بر سر رهبری مناطق عرب‌زبان. اما مشخص نیست که پس از آن سرنوشت ارومیه، نقده، همدان و... چه خواهد شد. البته درصورتی مشخص نیست که با سرنوشت حلب، ادلب و دمشق آشنایی نداشته باشیم. هنگامی که مردم سوریه برای آزادی و دموکراسی علیه بشار اسد به‌پا خاستند، تصور این را نمی‌کردند که ممکن است به جای آزادی و دموکراسی از داعش و النّصره سر در بیاورند. اما مردم ایران که آینه‌ی عبرت سوریه را پیشِ روی خود دارند دیگر توجیهی برای عدم‌اجتناب از این سرنوشت شوم ندارند. «سوریه‌ای‌شدن» شاید بتواند ثروت‌مندان و سرمایه‌داران را قانع کند که بی‌خیال آزادی و دموکراسی شده و به حاکمیت جمهوری اسلامی تن دهند اما برای کارگران و زحمت‌کشانی که افقی جز تیره‌روزی مشاهده نمی‌کنند، «سوریه‌ای‌شدن» نباید لولویی برای تن‌دادن به حاکمیت جمهوری اسلامی باشد بل‌که می‌بایست به آموزه‌ای مهم در مبارزات اجتماعی و سیاسیِ رهایی‌بخش‌شان بدل شود. خوش‌بختی بدون نبردی بی‌امان و هزینه‌ای گزاف حاصل نمی‌شود و توده‌های کارگر و زحمت‌کشی که چیزی جز زنجیرهای‌شان برای از دست‌دادن ندارند، ابایی از پرداخت چنین هزینه‌ای نباید داشته باشند. ایشان را نباید باکی از این باشد که دشمنان، خانه‌های آجری‌ فرسوده‌شان و کارخانه‌هایی که محل بردگی‌شان هستند را ویران کنند و نیروگاه‌های برقی که تنها سهم‌شان از آن‌ها تاریکی است را نابود سازند، اگر که بدانند در فردای پیروزی بر دشمن، نیروی متحد و پرشورشان خانه‌ها، کارخانه‌ها و نیروگاه‌هایی بهتر و این‌بار در خدمت خوش‌بختی بشریت بنا خواهد نمود. چنین نبردی، حتی اگر عقل محاسبه‌گر احتمال پیروزی‌اش را نزدیک به صفر برآورد کند، باز هم ارزش آغازیدن خواهد داشت. اما اگر خانه‌ها، کارخانه‌ها و نیروگاه‌ها نابود گردند و پس از آن، کارگران مجبور به زندگی در جغرافیای آکنده از جنگ‌های بی‌پایان میان دسته‌جات مافیایی شوند و افقی از پایان این جنگ‌های بی‌هوده در میان نباشد چطور؟ اگر هرگونه امکان بنای جامعه‌ای بهتر از میان برود و تنها و تنها مجبور به تلاش بی‌وقفه برای بقای امروز و فردای خود باشند چطور؟ قطعاً آغازیدن چنین نبردی حماقت خواهد بود. اما با کدامین معیار و سنجه می‌توان به پرسشی که سوریه پیشِ روی تاریخ نهاد پاسخ گفت و پیش از آغاز یک نبرد، داوری نمود که نتایج اجتماعی و سیاسی آن نبرد چه خواهد بود و آن نبردی برای رهایی است یا تباهی؟رهبری داخلی نیرومند و توازن قوای خارجی مساعد، دو شرط لازم برای تغییر موفقیت‌آمیز یک حکومت است. در ایران، اولاً هیچ‌گونه نیرویی که حتی نزدیک به کسب رهبری مخالفان جمهوری اسلامی ایران باشد وجود ندارد و ثانیاً توازن قوای خارجی تا حد زیادی به ضرر یک تحول دموکراتیک در داخل ایران است. برای عربستان و اسرائیل هیچ اهمیتی ندارد که چه حکومتی در ایران سر کار باشد. آن‌ها می‌دانند که یک ایرانِ قدرت‌مند به‌مثابه‌ی رقیبی منطقه‌ای برای‌شان کشنده است و از هرگونه فرصت و خلائی برای نابودی ایران و الحاق مناطقی از آن به دایره‌ی نفوذ خود بهره می‌برند. آمریکا هم که زمانی محافظی نیرومند برای نیروهای حامی آزادی و دموکراسی در جهان بود دیگر توانی برای حافظت از دموکراسی‌خواهان ایرانی ندارد. دیدیم که آمریکا چگونه قید دموکراسی‌خواهان افغانستان را زد و این کشور را مفتضحانه ترک نمود و دیدیم که چگونه از نبرد مستقیم با روسیه در اوکراین طفره رفت و تنها با ارسال اسلحه به این کشور، اوکراینی‌های دموکراسی‌خواه را به گوشت دَمِ توپ خود برای تضعیف روسیه بدل نمود. نه‌تنها آمریکا بل‌که دموکراسی‌خواهانِ هیچ‌یک از این دو کشور نیز تاب‌وتوان هدایت و رهبری جامعه را از خود بروز ندادند. پس حتی اگر آمریکا خود از فرصت تضعیف جمهوری اسلامی در داخل استفاده نکرده و ایران را به تلّی از خاکستر بدل نسازد، هیچ تلاشی برای جلوگیری از نابودی ایران توسط رقبای منطقه‌ای انجام نخواهد داد. نیروهای اپوزوسیون‌ هم به دلیل تکثر و تضاد درونی نه‌تنها نمی‌توانند مانعی دربرابر این نابودی باشند بلکه تضادها و اختلافات درونی‌شان به‌مثابه‌ی تشدیدکننده‌ی این نیروی نابودگر خارجی عمل خواهد نمود. هریک از ایشان برای غلبه بر دیگران به سمت یک قدرت منطقه‌ای یا جهانی خارجی دست دراز خواهد کرد و این قدرت‌ها هم به دلیل کسب سهم بیش‌تر نسبت به یک‌دیگر، متحدان داخلی خود را برای تشدید تنش با دیگر نیروهای داخلی تشویق و تجهیز خواهند نمود.

پس راهی که شورش خیابانی شهریور و مهر 1401 برای سرنگونی جمهوری اسلامی گشوده، راهی به شوره‌زار بوده و نبردی که آغاز نموده، نبردی برای تباهی است که اگر خاموش نشود، مقصدی جز انهدام اجتماعی و «سوریه‌ای‌شدن» ایران نخواهد داشت. شاید کسی ادعا کند که هرچقدر شورش فعلی گسترده‌تر و عمیق‌تر گردد و مبارزه برای آزادی و دموکراسی بیش‌تر به جلو رود، امکان شکل‌گیری وحدت و ایجاد رهبریِ داخلیِ نیرومند افزایش یابد. اما مشکل تکثّر و تضاد درونی نیروهای اپوزوسیون جمهوری اسلامی در این نیست که ایشان به‌خوبی برای کسب رهبری تلاش نکرده‌اند و یا اشتباهاتی مرتکب شده‌اند، این خودِ آزادی و دموکراسی است که دیگر نمی‌تواند نیرویی واحد و منسجم را زیر پرچم خود گرد آورد. از دهه‌ی گذشته می‌توان روند انقسام هرچه بیش‌تر و چندگانه و متکثّرشدن رهبری سیاسیِ نیروهای دموکراسی‌خواه ایرانی را مشاهده کرد. درهم‌شکستن وحدت و انسجام دموکراسی‌خواهی تنها درباره‌ی ایران صدق نمی‌کند. روسیه که در دهه‌ی 90 میلادی در کنترل دموکراسی‌خواهان طرف‌دار آمریکا بود از آغاز هزاره‌ی جدید به سمت یک جامعه‌ی ضدآمریکایی حرکت نمود که ملی‌گرایان روس و حزب کمونیست روسیه در آن دست بالا را پیدا کردند. عراق و افغانستان با وجود حضور همه‌جانبه‌ی 20 ساله‌ی آمریکا و تلاش این کشور برای شکل‌گیری دولت‌های دموکراتیک که متحد استراتژیک این کشور در خاورمیانه باشند، نتوانستند به سمت دموکراسی حرکت کنند و نیروهای دموکراسی‌خواه این کشورها به حاشیه رانده شدند. کودتا علیه عمران‌خان در پاکستان، قدرت‌گرفتن نژادپرستان افراطی در هندوستان و برزیل و سیاست‌های اردوغان در ترکیه همگی نشان از افول دموکراسی‌خواهی در کشورهای مهم جهان دارد. در اروپا و آمریکا که مهد دموکراسی شمرده می‌شد جریان‌های راست افراطی عروج کرده‌اند که با در پیش گرفتن سیاست‌های نژادپرستانه به دموکراسی‌خواهی و آرمان آزادی و برابری پشت‌پا می‌زنند. جنبش سیاهان آمریکا که با آتش‌زدن گسترده‌ی پرچم آمریکا و سرکوب خشونت‌بار پلیس این کشور هم‌راه بود و حوادث متعاقب انتخابات 2020 آمریکا و سرکوب معترضان به تقلب در انتخابات نیز نشان داد که دموکراسی‌‌خواهی حتی برای توده‌های آمریکایی نیز آن جای‌گاه پیشین را ندارد. بنابراین درهم‌شکستن وحدت و انسجام دموکراسی‌خواهی در ایران پس از شورش دی‌ماه 96 و مرگ اصلاح‌طلبی نه یک پدیده‌ی تصادفی و مختص به ایران بل‌که نشانه‌ای از یک گرایش برگشت‌ناپذیر جهانی بود.

از زمانی که مناسبات سرمایه‌داری در جهان گسترش یافت و اقتصاد کشورهای مختلف به یک‌دیگر گره خورد، دیگر در هیچ کشوری از جهان نمی‌توان سراغ تحولی را گرفت که عوامل شکل‌گیری و تبعات آن، به همان کشور محدود باشد. هر تحول ملّی توسط یک گرایش جهانی برانگیخته شده و متقابلاً درجهت پیوستن به جای‌گاهی تعبیه‌شده در نظم جهانی موجود و یا ایجاد نظمی نوین در جهان حرکت می‌کند. پس به جای این‌که ایران را هم‌‌چون حبابی در خلاء تصور کرده و خواست آزادی و دموکراسی را به پرچم مطالبات و آرزوهای آحاد جمعیت ایران در مقابل حاکمیت جمهوری اسلامی تقلیل دهیم، می‌بایست این پرسش را مطرح کنیم که خواست آزادی و دموکراسی از کدامین گرایش جهانی ریشه گرفته و سودای پیوستن به کدامین جای‌گاه در نظم جهانی را دارد؟

آزادی و دموکراسی

در هر نقطه از جهان که مناسبات سرمایه‌دارانه ژرفا و گستره‌ی بیش‌تری به خود می‌گیرد، تمام افراد جامعه خواه آحاد طبقه‌ی سرمایه‌دار و طبقه‌ی متوسط و خواه آحاد کارگران ناگزیرند تا بنیادی‌ترین ارزش‌ این مناسبات یعنی «منفعت شخصی» را درونی سازند. هنگامی که دبستان را به پایان می‌رسانیم متوجه می‌شویم که باید برای موفقیت فردی خود در آزمون تیزهوشان تلاش کنیم و در پایان دبیرستان هم با آزمون سراسری مواجه می‌شویم. پس از آن هم باید در دانشگاه، بازار کار یا بازار سرمایه بر سر معدّل، دست‌مزد یا سود بالاتر با دیگران به رقابت برخیزیم. فقط سوژه‌هایی که ارزش‌مندی «منفعت شخصی» را درونی کرده‌اند می‌توانند در چنین رقابتی دوام یابند و در غیر این ‌صورت باید آواره‌ی کوچه و خیابان شده و در حاشیه‌شهر به انتظار مرگ بنشینند. هم‌چنین سوژه‌هایی که این ارزش را درونی کرده و در رقابت حضور دارند، به‌شکلی خودکار و منطقی گرایش به این پیدا می‌کنند که تقلب در این رقابت جای‌گاهی نداشته و آزادی و برابری بر آن حکم‌فرما باشد. ایشان خواهان‌ آن هستند که به دل‌خواه خویش در آزمون سراسری ریاضی، تجربی، انسانی یا هنر شرکت کنند و رشته‌ی دانشگاهی دل‌خواه خود را آزادانه انتخاب کنند. ایشان خواهان آن هستند که برای کار به شرکتی که دل‌خواه‌شان است مراجعه کنند و سرمایه‌ی خویش را در جایی که می‌پسندند سرمایه‌گذاری کنند و هر چقدر آزادیِ ایشان در این انتخاب‌ها بیش‌تر و گزینه‌های بیش‌تری پیش ‌روی‌شان باشد، احتمال موفقیت فردی و تحقق منفعت شخصی خود را بیش‌تر می‌دانند. ایشان خواهان آن هستند که در آزمون سراسری سهمیه‌های نابرابر وجود نداشته باشد، در بازار کار کسی نتواند به‌دلیل امتیاز نابرابر و ویژه‌ای مانند فامیل‌بودن با مدیرعامل یا تبعیض جنسیتی یا نژادی به‌نفع خود بهره بگیرد و در بازار سرمایه هم کسی از امتیاز نابرابر و ویژه‌ای مانند معافیت مالیاتی یا یارانه دولتی برخوردار نباشد. پس هنگامی که ساختار اقتصادی و تولیدی یک جامعه، سرمایه‌دارانه باشد، افراد این جامعه باید ارزش‌مندی «منفعت شخصی» را درونیِ خویش سازند و هنگامی که چنین می‌کنند، به‌شکلی خودکار خواهان نظم اجتماعی آزاد و برابر خواهند بود و تبعاً نظم سیاسی ملّی نیز از نظر ایشان باید نظمی آزاد و برابر باشد. نظمی که عالی‌ترین شکل تاریخی خود را در قالب نظم دموکراتیک سکولار در ایالات متحده و کشورهای اروپای غربی یافته‌است. اما سوژه‌های دل‌بسته‌ی «منفعت شخصی» که یک نظم اجتماعی و سیاسی آزاد و برابر را در کشور خویش مطلوب می‌انگارند، خواهان چه نظم سیاسیِ جهانی باید باشند؟ پاسخ روشن است: نظمی آزاد و برابر که در آن تمام ملّت‌ها فارغ از دین، نژاد و جمعیت بتوانند با دیگر ملّت‌ها به‌شکلی برابر و برای افزایش رفاه و ثروت خویش به رقابت بپردازند و این همان نظمی است که ایالات متحده‌ی آمریکا پس از جنگ جهانی دوم بر جهان برقرار کرد و سرکردگی آن را برعهده گرفت. همان نظمی که نظم نابرابر استعماری کهن را زدود و در جدال با نظم سوسیالیستی به رهبری اتحاد جماهیر شورویِ سوسیالیستی به پیروزی رسید. پس در جامعه‌ای که مناسبات سرمایه‌داری تحکیم‌یافته‌تری دارد و ایمان به «منفعت شخصی» در آن نیرومندتر باشد، ایمان به دموکراسی‌خواهی نیز از قوت بیش‌تری برخوردار خواهد شد و درنهایت، ایالات متحده‌ی آمریکا به مثابه‌ی یگانه خداوندگار این ایمان، پیروان بیش‌تر و راسخ‌تری خواهد یافت.

پس از کودتای 28 مرداد 1332، ایران وارد نظم جهانیِ آمریکایی گردید و پس از اصلاحات ارضی و در پیوند با امپریالیسم آمریکا، مناسبات سرمایه‌دارانه در ایران گسترش یافت. انقلاب 57 در ضربه‌ی اول خود موفق گردید تا دستگاه سلطنت را واژگون سازد. قدرت‌مندی جنبش سوسیالیستی در ایران و آگاهی به‌شدت ضدامپریالیستی توده‌های ایران در آن زمان، سبب شد که فرآیند انقلابْ دولت لیبرال بازرگان را که به‌دنبال حفظ ایران در مدار سرکردگی آمریکا بود، کنار بزند و سرمایه‌داران ایرانی برای بقای مناسبات سرمایه‌داری دست‌به‌دامانِ نیرویی نالیبرال و ضدآمریکایی شوند و ناگزیر از مدار سرکردگی آمریکا فاصله بگیرند. این امکانی بود که درون نظم آمریکایی تعبیه شده بود. این امکان که سرمایه‌داری یک کشور برای درهم‌شکستن یک جنبش سوسیالیستی بتواند دولتی ناهم‌سو با سرکرده‌ی نظم جهانی روی کار بیاورد درعین این‌که دست‌رسی خود به بازار جهانی را حفظ کرده و امکان بازتولید، گسترش و تعمیق مناسبات سرمایه‌داری در داخل را حفظ کند.

نبرد اصلی و تعیین‌کننده‌ی آن دوران میان نیروهای اسلام‌گرای حامی سرمایه‌داری و نیروهای حامی سوسیالیسم بود. آگاهی ضدامپریالیستی توده‌ها سبب شده بود که نیروهای طرف‌دار آمریکا از دور خارج شوند و جدال نیروهای اسلام‌گرا و نیروهای سوسیالیست بر سر چگونگی تثبیت شکاف میان ایران و آمریکا جریان یابد. پوشش اسلامی، مُهر فرهنگی نیروهای اسلام‌گرا بر شکاف میان ایران و آمریکا بود. مقابله با تثبیت این شکل خاص فرهنگی شکاف میان ایران و آمریکا وظیفه‌ی نیروهای سوسیالیست در آن دوران بود. اما پس از شکست نیروهای سوسیالیست در انقلاب ایران و سپس انحلال اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، نیروهای سوسیالیستی به‌کلی از صحنه‌ی سیاست ایران خارج شدند و آن‌ شکافی که زین‌پس تعیین‌کننده‌ی آگاهی توده‌ها بود، نه شکاف میان کار و سرمایه که شکاف میان آمریکا و ج.ا.ا بود. شکافی که خودویژگی‌های جمهوری اسلامی ایران از جمله روبنای اسلامی و حاکمیت غیردموکراتیک آن را در ذهنیت توده‌ها برجسته می‌سازد. اگر ضدیت با پوشش اسلامی در دوران انقلاب 57 بیرقی برای ضدّیت با شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری بود، پس از شکست آن انقلاب، ضدّیت با پوشش اسلامی تنها بیرق خواست بازگشت به مدار سرکردگی آمریکا می‌تواند باشد.

جمهوری اسلامی ایران پس از سرکوب طبقه‌ی کارگر و نیروهای سوسیالیست، از دهه‌ی 70 خورشیدی به گسترش و تحکیم مناسبات سرمایه‌دارانه در ایران شدت بخشید. هرچقدر که مناسبات سرمایه‌دارانه ژرفای بیش‌تری می‌یافت و تبعاً سوژه‌ی خودپرستِ مؤمن به «منفعت شخصی» بیش‌تر در جامعه جا باز می‌کرد، گفتمان آزادی، حقوق بشر و دموکراسی‌خواهی نیز ارزش بیش‌تری در جامعه کسب می‌کرد. سوژه‌هایی که به این ارزش‌ها ایمان می‌آوردند و تبعاً آمریکا را به‌مثابه‌ی خالق و پاس‌دار این ارزش‌ها می‌ستودند، باید حکومت خودشان را که در مقابل نظم آمریکایی سرکشی می‌کرد، وادار به تبعیت از آن نظم می‌کردند. جنبش اصلاح‌طلبی در همین بستر عروج یافت و هدفش چیزی نبود جز استحاله‌ی جمهوری اسلامی ایران به یک حکومت «متعارف» و دموکراتیکِ پای‌بند به نظم آمریکایی در جهان. تا زمانی که نظم آمریکایی در جهان استوار و نیرومند بود، جنبش دموکراسی‌خواهی در ایران هم استوار و نیرومند بود و این استواری و نیرومندی در کلان‌روایتِ اصلاح‌طلبی که افق و راه‌بردی معیّن داشته و از بدیل ایجابی متعیّن، نمایندگان واحد و مشخص و رهبری داخلی نیرومند بهره می‌بُرد، مشاهده‌پذیر بود. نظم آمریکایی چنان طبیعی و تغییرناپذیر شمرده می‌شد که مانند هوا احساس‌ناپذیر گشته بود. اما چه شد که آن استواری فروریخت و اردوگاه دموکراسی‌خواهان دچار تشتّت و ازهم‌گسیختگی گردید؟ چرا این اردوگاه دیگر نمی‌تواند رنگ وحدت به خود دیده و امیدوار به شکل‌گیری یک رهبری نیرومند درون ایران باشد؟

افول هژمونی امپریالیسم آمریکا

مارکس به‌روشنی و با قاطعیت نشان داد که گرایش نرخ سود عمومی سرمایه‌داری به تنزّل و تبعاً بحران و ناتوانی نظام سرمایه‌داری از رشد نیروهای تولیدی جامعه، امری محتوم و گریزناپذیر است. نظام سرمایه‌داری برای مقابله با نزول نرخ سود یا باید بارآوریِ کار را افزایش دهد و یا این‌که سطح معیشت کارگر را کاهش دهد. در دوره‌های تاریخی رونق، نظام سرمایه‌داری بیش‌تر به روش نخست اتّکا دارد که این امر سبب پوشیده‌ماندن تضادهای درونی نظم سرمایه‌دارانه شده و انقلاب سوسیالیستی در این دوران امکانش ناچیز است. در دوره‌های تاریخیِ افول، نظام سرمایه‌داری به‌شکلی ساختاری از رشد متناسب بارآوری کار ناتوان می‌شود و تنها راهی که برایش باقی می‌ماند حمله به معیشت نیروی کار است. در این دوران، بحران‌های مزمن اقتصادی سراسر جهان را در بر می‌گیرد و قدرت‌های سرمایه‌داری برای بقای خود چاره‌ای جز جنگ‌های دهشتناک ندارند. تاریخ جهان سرمایه‌داری نیز نشان داد که چگونه با پایان دوران رونق مادّی و سپس رونق مالی امپریالیسم بریتانیا در اواخر قرن 19 میلادی،‌ دوران افول این نظم که حدود نیم قرن به درازا کشید تنها به بهای دو جنگ جهانی، کشتار میلیون‌ها انسان و نابودی بخش عظیمی از نیروهای مولّده‌ی بشری به پایان رسید.

نظم امپریالیسم آمریکا در دوران رونق مادّی فوردیستی سال‌های 1945 تا 1970 با توسعه صنعتی و اقتصادی کشورهای اروپای غربی و ژاپن توانست تا نظام‌های سیاسی دموکراتیک و پایداری را در این کشورها حاکم کند. دهه‌ی 80 میلادی هم شاهد آغاز رونق مالیه‌گرایانه‌ی نئولیبرالیستی نظم آمریکایی بود که با شکل‌گیری قطب‌های صنعتی و اقتصادی نوین مانند چین، برزیل، هند، ترکیه و... هم‌راه بود و تبعاً گفتمان آزادی، حقوق بشر و دموکراسی از جوامع غربی و ژاپن فراتر رفته و بسیاری از جوامع جهان را در نوردید. رشد اقتصادی هریک از این کشورها یک پیروزی برای نظم آمریکایی و گفتمان‌های هم‌بسته با آن محسوب می‌شد. اما با آغاز دوران افول هژمونی امپریالیسم آمریکا از سال‌های ابتدایی هزاره‌ی سوم و به‌ویژه پس از بحران 2008 مشخص شد که اقتصاد سرمایه‌داریِ جهانی تحت نظم سیاسی آمریکایی دیگر ظرفیت و توانایی توسعه‌ی پایدار اقتصاد جهانی را از دست داده‌است. پس از انحلال اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، کشور بزرگ روسیه وارد نظم آمریکایی شد اما نظم آمریکایی دیگر توان ایجاد رانه‌ای قدرت‌مند و بستری مناسب برای رشد اقتصادی این سرزمین‌ وسیع و پرجمعیت در اقتصاد جهانی خود را نداشت و به‌جای توسعه‌ی صنعتی و اقتصادی این کشور شاهد نابودی صنایع و فقر گسترده در آن بودیم. عراق و افغانستان با زور حمله‌ی نظامی وارد نظم آمریکایی شدند اما حتی موفق به رشد زیرساخت‌های اقتصادی اولیه‌ی خود نیز نشدند. درنتیجه این جوامع هیچ‌گاه هستیِ سیاسی خویش را در قالب و چارچوب یک دولت دموکراتیک مستقل، ممکن نیافتند و نیروهای دموکراسی‌خواه این کشورها عروسک‌هایی در دست آمریکا بودند که بقایشان وابسته به حضور و تنفس مصنوعی آمریکا بود. توسعه‌ی سرمایه‌داری در کشورهایی مانند ایران، روسیه و چین‌ اقتصاد این کشورها را ناگزیر از برون‌گرایی نموده و چون نظم سیاسی آمریکایی حاکم بر جهان ظرفیت پاسخ به نیاز این اقتصادها را ندارد، ایشان ناگزیر به تلاش برای کنار زدن نظم آمریکایی و سلطه‌ی سیاسی در منطقه‌ی خویش می‌شوند که این تلاش در قالب سیاست «محور مقاومت» جمهوری اسلامی، سیاست «روسیه‌ی بزرگ» پوتین و سیاست‌های چین برای بازپس‌گیری تایوان تجلّی می‌یابد.

پس در دوران افول هژمونی امپریالیسم آمریکا که بنیان مادیِ آزادی و دموکراسیْ هرچه ضعیف‌تر گشته و افق جهانی آن هرچه بیش‌تر مخدوش و محو می‌گردد، دیگر امکان این‌که در ایران بتوان حول آزادی و دموکراسی به وحدت، انسجام و رهبریِ نیرومند دست یافت وجود ندارد و اصرار بر آزادی و دموکراسی، ایران را یک‌سره به سمت انهدام اجتماعی سوق خواهد داد. هم‌چنین در دوران افول هژمونی امپریالیسم آمریکا، توازن قوای خارجی برای یک تحوّل دموکراسی‌خواهانه نیز هرچه بیش‌تر نامساعد می‌گردد. دموکراسی‌خواهان ایران سال‌ها ترکیه را الگوی مطلوب یک کشور در حال توسعه‌ی مطیعِ نظم آمریکایی معرفی می‌کردند و سیاست صلح‌جویانه‌ی آن در قبال دیگر کشورهای دنیا را بر سر بیت رهبری و سپاه پاسداران می‌کوبیدند تا ایشان را از دشمنی با آمریکا، عربستان سعودی و اسرائیل منصرف سازند. اما با آغاز دوران افول نظم آمریکایی شاهد بودیم که ترکیه چگونه با مشاهده‌ی وام‌های سنگین خود که توان پرداختش را نداشت و سرنوشت ورشکستگی مالی کشورهایی مانند یونان، به سمت یک سیاست خصمانه و نظامی‌گرایانه،‌ از سوریه و ارمنستان تا یونان و لیبی حرکت کرده‌است و دیگر نه‌تنها متّحد قابل‌اتّکایی برای دموکراسی‌خواهان ایرانی نیست بل‌که مترصّد فرصتی برای نابودی ایران و ایجاد «توران بزرگ» است.

هیچ نظم سیاسی، اجتماعی و فکری نمی‌تواند موجود باشد مگر آن‌که بر روی یک نظم اقتصادی مشخص بنا شود که توان بازتولید مادّی جامعه را داشته باشد. در جهانی با صنایع پیش‌رفته، تنها دو شکل از نظام اقتصادی وجود دارد که می‌تواند بازتولید مادّی یک جامعه را تضمین کند: نظام سرمایه‌داری و نظام سوسیالیستی. از آن‌جایی که تقسیم کارْ جهانی شده و هیچ کشوری نمی‌تواند تنها با اتّکا به منابع داخلی به بازتولید مادّی خویش بپردازد، هر کشوری می‌بایست یک نظام اقتصادی جهانی را گزینش کرده و یا درون آن نظام قرار بگیرد یا در جهت ایجاد آن بکوشد. بنابراین هر کشوری با سه گزینه بیش‌تر روبه‌رو نیست. نخست، نظم اقتصادی سرمایه‌دارانه‌ی تک‌قطبی مبتنی بر سرکردگی آمریکا و دولت‌-ملّت‌های آزاد و برابر در سراسر جهان. دوم، نظم اقتصادی سرمایه‌دارانه‌ی چندقطبی مبتنی بر کانون‌های منطقه‌ای که مثلاً‌ در اروپا روسیه یا آلمان،‌ در آسیای خاوری چین یا هند و در خاورمیانه ایران یا ترکیه قدرت‌های برتر شوند و قدرت‌های برتر هر منطقه در کنار یک‌دیگر نظم جهانی را کنترل ‌کنند. سوم، نظم اقتصادی سوسیالیستی مبتنی بر هم‌بستگی کارگران جهان.

سرنوشت جهان و تاریخ بشریت در چند دهه‌ی پیشِ رو مشخص خواهد شد و ما انسان‌هایی هستیم که فرصت تاریخ‌سازشدن به ما ارزانی گشته‌است. نظم آمریکایی دیگر به آستانه‌های تاریخیِ پایان خود رسیده و دوران افول خویش را سپری می‌کند. اصرار این نظم بر حفظ خود تنها می‌تواند به نابودی جهان منجر گردد. نظم چندقطبی در حال عروج می‌باشد و اگر بتواند خود را تثبیت نماید به درازای یک دوران و قرن بر جهان استیلا خواهد یافت. اما اولاً تثبیت این نظم تنها پس از جنگ‌های جهانی مهیب، سختی‌ها و رنج‌های بی‌سابقه‌ برای بشریت محقق خواهد شد و ثانیاً این نظم نیز در صورت تثبیت، روند محتوم نظم‌های پیشین بریتانیایی و آمریکایی را سپری خواهد کرد و بشریت را به سمت جنگ‌های جهانی مهیب‌تر و سختی‌ها و رنج‌های بی‌سابقه‌تر سوق خواهد داد. پس یگانه حقیقت و راهِ رهایی جهان که هم‌اکنون به‌مثابه‌ی امکانی عینی، عقلانی و حقیقی در جهان حضور دارد و تنها با مبارزه‌ی آگاهانه‌ی انسان‌ها می‌تواند جامه‌ی موجودیت بر تن بپوشد، همانا نظم سوسیالیستی جهان‌گستری است که به عمر منحوس سرمایه‌داری پایان و تاریخ بشریت را از دروازه‌های تمدّن نوین عبور خواهد داد.

اگر ما حکم به ارتجاعی‌‌بودن شورش خیابانی اخیر می‌دهیم به این معنا نیست که دست روی دست بگذاریم و به حاکمیت جمهوری اسلامی ایران تن دهیم. مبارزه حول آزادی و دموکراسی در ایران نه توان شکل‌دهی به وحدت، انسجام و رهبری داخلی نیرومند را دارد و نه از متحدان خارجی قابل‌اتّکایی برخوردار خواهد بود بنابراین تنها افق پیش روی این مبارزه انهدام اجتماعی است. اما استراتژی درست برای مبارزه با حاکمیت سرمایه‌داری ایران که باید در جهت ایجاد نظم سوسیالیسم جهانی باشد چیست؟

استراتژی جنگ موضعی

در جامعه‌ی سرمایه‌داری تنها دو طبقه هستند که افقی برای نظام تولیدی جامعه دارند: طبقه‌ی سرمایه‌دار و طبقه‌ی کارگر. افق طبقه‌ی سرمایه‌دار مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است که کارگران را تحت استثمار درآورده و سرنوشت تولید را به نیروهای کور رقابت بازار می‌سپارد. افق طبقه‌ی کارگر هم باید مالکیت اجتماعی بر ابزار تولید و کنترل آگاهانه و برنامه‌ریزی‌شده‌ی تولید ‌باشد. این تنها راه رهایی طبقه‌ی کارگر از استثمار و رهایی تاریخ و جهان از بحران‌های سرمایه‌داری است. البته آحاد کارگران نیز در جامعه‌ی سرمایه‌داری ناگزیر از درونی‌کردن ارزش‌مندی «منفعت شخصی» هستند. اگر سرمایه‌دار منفعت شخصی خود را از خلالِ افزایش سود دنبال می‌کند، کارگر هم منفعت شخصی خود را از خلال افزایش دست‌مزد دنبال می‌کند. اما تفاوت در این‌جاست که در ساختار سرمایه‌داری، سرمایه‌داران مدام ثروت‌مندتر شده و به منفعت شخصی خود دست می‌یابند اما کارگران ناگزیر مدام فقیرتر شده و به منفعت شخصی خود دست نمی‌یابند. بحران محتوم سرمایه‌‌داری، فقر کارگران را بزک‌ناشدنی و تحمل‌ناپذیر می‌کند درحالی‌که جای‌گاه برتر سرمایه‌داران در جامعه را دست‌نخورده باقی می‌گذارد. بنابراین بحران سرمایه‌داری که با سررسیدن دوران افول هژمونی امپریالیسمِ مستقر خصلتی مزمن به خود می‌گیرد، امکان و گرایشی عینی در کارگران ایجاد می‌کند تا باور به ارزش‌مندیِ منفعت شخصی و گفتمان‌های هم‌بسته با آن یعنی آزادی، حقوق بشر و دموکراسی را کنار گذارند. تنها پس از کنارگذاشتن این ارزش‌ها و گفتمان‌هاست که کارگران تبدیل به طبقه‌ی کارگر می‌شوند و می‌توانند با تسخیر قدرت سیاسی و کنترل تولید جامعه، ریشه‌ی مادی و عینی ارزش‌مندی «منفعت شخصی» و گفتمان‌های هم‌بسته با آن را بخشکانند. اما بحران، تنها امکان و گرایش به این امر را ایجاد می‌کند و برخلاف دموکراسی‌خواهی که به‌شکلی خودکار از جامعه سرمایه‌داری می‌روید، آگاهی سوسیالیستی به‌شکلی خودکار از دل بحران سرمایه‌داری رشد نمی‌کند. رشد این آگاهی و تحقق آن امکان و گرایش تنها در گروی مبارزه‌ی بی‌وقفه و آگاهانه‌ی سوسیالیست‌هاست. رشد آگاهی سوسیالیستی نه به‌شکلی صرفاً نظرورزانه و ازطریق مطالعه‌ی صِرف و صحبت سینه‌به‌سینه با آحاد کارگران بل‌که درحین مبارزه حاصل می‌شود. اما چه نوع مبارزه‌ای توان آن را دارد که محملی برای رشد آگاهی سوسیالیستی باشد؟

در علوم نظامی، جنگ مانوری به جنگ‌های کلاسیکی گفته می‌شود که دو لشکر متخاصم در دو سوی دشت و درمقابل یک‌دیگر قرار گرفته و به‌ سمت یک‌دیگر یورش می‌برند. جنگ موضعی اما نوع نوینی از جنگ بود که در جنگ جهانی اول متداول گشت. دو لشکر متخاصم در دو سوی مقابل خط مقدم نبرد که چندین کیلومتر درازا داشت خاک‌ریز درست می‌کردند و در فواصل معیّن، مواضع توپخانه‌ای خود را دایر می‌نمودند. این خط مقدّم تا هفته‌ها و بل‌که ماه‌ها محل درگیری بود و هرروزْ هر لشکر نیروهای خود را در نقاط خاصی متمرکز کرده و به برخی از مواضع توپخانه‌ای دشمن حمله می‌برد تا استحکامات دشمن را سست سازد. هنگامی که خاک‌ریز دشمن توازن و استواری خود را از دست می‌داد، جنگ مانوری آغاز می‌شد و لشکر متخاصم با تمام نیرو حمله کرده و خاک‌ریز دشمن را تصرف می‌کرد. آنتونیو گرامشی، انقلابی بزرگ ایتالیایی، نخستین کسی بود که استراتژی جنگ موضعی را وارد سیاست نمود. به اعتقاد او اگر در کشورهایی با دولت‌های عقب‌افتاده مانند روسیه تزاری، نیروهای انقلابی باید منتظر یک بحران انقلابی و ریختن توده‌ها به خیابان می‌بودند تا جنگ مانوری را آغاز کرده و دولت را سرنگون سازند اما در کشورهایی با دولت‌های پیشرفته‌ی سرمایه‌داری باید ابتدا با استراتژی جنگ موضعی، جامعه‌ی مدنی دچار شکاف و سستی شود تا تسخیر قدرت سیاسی به‌وسیله‌ی یک جنگ مانوریِ خیابانی ممکن گردد. خاک‌ریز مستقر در خط مقدم نبرد، همان خیابان است که نبرد نهایی مرگ یا زندگی میان توده‌ها و حکومت در آن واقع می‌شود و مواضع این خاک‌ریز، همان دانشگاه‌ها، کارخانه‌ها و محلاتی هستند که مبارزات روزمره‌ی توده‌های کارگر و زحمت‌کش در آن جریان دارد.

در شرایط مشخص کنونی ایران، مبارزه‌ی خیابانی و جنگ مانوری نمی‌تواند محملی مناسب برای رشد آگاهی سوسیالیستی طبقه‌ی کارگر باشد. شورش‌های دی‌ماه 96 و آبان‌ماه 98 شکل خیزش بی‌پیرایه را به خود گرفتند. شکل یک انفجار کور خشم اقتصادی که هیچ قالب مشخص سیاسی و گفتمانی برای بیان خود نیافته بود. این شورش‌ها نمی‌توانستند هیچ‌گونه رهبری سیاسی‌ای به خود بگیرند. خشم کوری بودند که از فقر و فلاکت برمی‌خاستند و حتی برنامه و راه‌برد آگاهانه‌ای برای سرنگونی جمهوری اسلامی نیز نداشتند. شورش خیابانی شهریور و مهر 1401 برخلاف شورش‌های ذکرشده نه یک خیزش بی‌پیرایه و شورشی کور بل‌که یک لشکرکشی خیابانی هدف‌مند و دارای برنامه برای سرنگونی جمهوری اسلامی از سوی دموکراسی‌خواهان است که بر سر سرنگونی جمهوری اسلامی و پیوستن به نظم آمریکایی اتفاق‌نظر دارند اما به‌دلیل افق و راه‌برد مخدوش، نداشتن نمایندگان واحد و مشخص، تعارضات اساسی درونی و ناتوانی ساختاری در ایجاد وحدت، انسجام و رهبریِ داخلی نیرومندْ ناتوان از برساخت دولت سیاسی بدیل خود بوده و مقصدی جز انهدام اجتماعی برای این شورش قابل‌تصور نیست. در هیچ‌یک از انواع شورش‌های ذکر شده، خیابان نمی‌توانست و نمی‌تواند محلی برای مبارزه‌ی سوسیالیست‌ها و محملی برای رشد آگاهی سوسیالیستی طبقه‌ی کارگر باشد.

وظیفه‌ی ما این است که فعلاً بر تسخیر مواضعی مانند دانشگاه‌ها، کارخانه‌ها و محله‌ها که امکان مبارزه‌ی روزمرّه‌ بر سر مطالبات مشخص در آن‌ها وجود دارد، متمرکز شویم و این نیروهای پیش‌برنده‌ی جامعه به سوی انهدام را عقب رانده و جنگ موضعی را دنبال کنیم. تسخیر این مواضع به‌معنای آن است که دموکراسی‌خواهانِ طالب پیوستن به نظم سرمایه‌دارانه‌ی آمریکایی و عدالت‌خواهان محورمقاومتیِ طالب نظم سرمایه‌دارانه‌ی چندقطبیِ منطقه‌ای در هریک از این مواضع به حاشیه رانده شده و کارگران و زحمت‌کشان مستقر در این مواضع حول سیاست سوسیالیستی سازمان‌دهی شوند. این تنها راه درست و حقیقی برای ایجاد نیرویی واحد، منسجم و مترقّی داخلی است که بتواند مبارزه علیه حاکمیت سرمایه‌داری ایران را رهبری کند. هم‌گام با این مبارزه‌ می‌توانیم به تغییر توازن قوای جهانی و منطقه‌ای، فرسودگی دشمنان و شکل‌گیری متحدان قابل‌اتّکای خارجی به‌واسطه‌ی رشد نیروهای سوسیالیستی هم در خاورمیانه و هم در جهان،‌ امیدوار باشیم. این نه یک امیدواری خوش‌خیالانه بل‌که یک امیدواری مبتنی بر تشخیص گرایش‌ها و امکانات ساختاری ناشی از دوران افول هژمونی امپریالیسم آمریکاست. دورانی که در آن افق‌های نظم آمریکایی هرچه بیش‌تر مخدوش‌ و محو می‌گردد و افق نظم چندقطبی نیز نامعیّن بوده و نمی‌تواند به‌ آسانی و به سرعت، خلأ ناشی از افول آمریکا را جبران سازد. دورانی که قدرت‌های بزرگ سرمایه‌داری بر اثر تصادمات درونی ضعیف‌تر می‌شوند و جنبش سوسیالیستی طبقه‌ی کارگر بر اثر بحران‌های مزمن اقتصادی و فقر و فلاکت تحمل‌ناپذیر توده‌های کارگر و زحمت‌کش گرایش به اعتلا پیدا می‌کند. هم‌اکنون، عروج جنبش سوسیالیستی طبقه‌ی کارگر در آمریکای جنوبی و آسیای جنوبی محسوس است و نبرد تاریخی روسیه با ناتو در اوکراین نیز زمینه‌ی تضعیف بلوک متهاجم و ویرانگر امپریالیستی را فراهم ساخته‌است. روسیه دیگر وجود نظم آمریکایی و نیروهای حامی آن را در مرزهای خود بر نمی‌تابد و نظم آمریکایی را با بن‌بستی لاینحل در اروپای شرقی مواجه ساخته درحالی‌که خود هنوز نظم معیّنی را نمی‌تواند جای‌گزین نظم آمریکایی در این منطقه سازد. این شرایط، امکان و فرصتی برای نیروهای سوسیالیست است تا از سستی ساختارهای سرمایه‌دارانه در این منطقه بهره برده و برای برقراری نظم سوسیالیستی بکوشند. کارگران اروپایی هم با ادامه‌یافتن جنگ و افزایش هزینه‌های آن از انگیزه‌های بیش‌تری برای مقابله با دولت‌های‌شان و اجبار ایشان به خاتمه‌ی جنگ برخوردار خواهند شد. حتی اگر کارگران اروپایی موفق به سرنگونی دولت‌های نیرومند خود نشوند می‌توانند با برافراشتن پرچم سرخ و مبارزه با دولت‌های دموکراتیک‌شان افسانه‌ی طبیعی و تغییرناپذیر پنداشتن دولت‌های دموکراتیک را در اذهان طبقه‌ی کارگر جهانی نابود کرده و دِین خود را به تاریخ ادا کنند. در منطقه‌ی خاورمیانه هم سیر نزولی قدرت آمریکا پس از شکست و فرار مفتضحانه از افغانستان امیدوارکننده است. درگیری کنونی آمریکا با روسیه و درگیری احتمالی آن با چین یا ایران می‌تواند به کاهش بیش‌تر توان تخریبی بزرگ‌ترین و متجاوزترین ارتش تاریخ جهان منجر شود. رژیم اسرائیل که قلعه‌ی امپریالیسم آمریکا در منطقه است خود را در آستانه‌ی نبردی برای مرگ یا زندگی با ایران و نیروهای متحد آن در همسایگی‌اش می‌بیند و از درون نیز با مبارزات فزاینده و اعتلایابنده‌ی فلسطینیان مواجه است. این رژیم باید ضرباتی کشنده و التیام‌ناپذیر از این نیروها دریافت کند تا توازن قوای منطقه‌ای به سود امکان برقراری نظم سوسیالیسم چرخش کند. بحران اقتصادی در ترکیه شدید و شدیدتر می‌شود و طبقه‌ی کارگر این کشورِ قدرت‌مند را دیر یا زود به پیکاری حادتر با حاکمیت سرمایه‌داری مستقر خواهد کشانید. در مصر نیز حکومتی نظامی و ناتوان از حیث مقبولیت ایدئولوژیک در جامعه، با زور سرنیزه و دوپینگ اقتصادی قدرت‌های بلوک امپریالیستی بر ده‌ها میلیون کارگر و زحمت‌کش بسیار فقیر حکومت می‌کند و تبعاً باید منتظر زلزله‌هایی مهیب باشیم که دوباره میدان التحریر را به تسخیر انقلاب در بیاورد.

این‌که در منطقه و جهان چه رخ دهد و چه پیش آید، هم از توان پیش‌بینی ما خارج است و هم از حیث تعیین چیستی وظایف کنونی، اهمیتی برای ما ندارد. اما گرایش‌های ساختاری و عینی حاکم بر جهان به ما نشان می‌دهد که تنها راهِ انقلاب پیروزمندانه‌ای که به خوش‌بختی توده‌های کارگر و زحمت‌کش ایران منجر شود، تلاش برای شکل‌گیری رهبری نیرومند سوسیالیستی از خلال استراتژی جنگ موضعی است. چنین نبردی فارغ از آن‌که عقل محاسبه‌گر احتمال آماری پیروزی آن را چقدر برآورد کند، ارزش آغازیدن و جان فداکردن خواهد داشت.


مهسا امینیبراندازیدموکراسیسوسیالیسماعتراضات
نشریهٔ دانشجویی دژ/ دانشگاه تهران/ کانال تلگرام نشریه: https://t.me/dezh_mag / پست الکترونیک: dezh.mag@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید