زهرا ملکوتی پور
زهرا ملکوتی پور
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

بمب

بمب

آفتاب درآمده است. سماور قل قل می‌کند. صدای در آمد و پسر با نان تازه از وارد می شود. دخترم با موهای خرگوشی مربای هویج را در سفره می گذارد. حین خوردن صبحانه به کارها فکر میکنم. اشکنه بپزم؟ یادم باشد گوشت تمام شده و باید بخرم. سر راه سبزی هم بخرم تا با ناهار بخوریم. لباسها را هم باید بشورم. تلنبار شده. پسر پا درد دارد. او را یک دکتر ببرم.

با صدای دعوای بچه ها از فکر بیرون می آیم. تا میخواهم قاعله را تمام کنم صدای آژیر بلند می شود. سریع بلند شده و بچه ها را بلند می کنم. با این شکم آبستن سخت است اما سعی میکنم تا سریع باشم. باید به پناهگاه برویم. صدای هواپیما را می شنوم. در چارچوب در بودم که جهان سیاه شد.

یک صدای زنگ ممتد در گوشم زنگ میزند. چه شده؟ چرا این همه دود در هواست؟ بچه ها؟ دخترم؟ پسرم؟ تمام بدنم در میکند. چرا پاهایم را حس نمیکنم؟ بچه ام سالم است؟ چرا انقدر همهمه است؟

دوباره چشم هایم را باز کردم در بیمارستان بودم. پاهایم حس نداشت. خوب نمی دیدم. فرزندم را در بطن حس نمیکردم. چه اتفاقی افتاده بود؟

تا صدای پرستار را شنیدم صدایش کردم.

_ پرستار؟ بچه های من کجان؟ یه دختر 3 ساله و یه پسر 6 ساله. دخترم لباس گلدار آبی پوشیده و پسرم پیراهن سبز به تن داشت.

سکوت پرستار آزارم می دهد. دوباره میپرسم اما بلند تر. شاید نشنیده باشد.

اما به جای جواب صدای گریه اش می آید.

جنگزن مسلمانزنانبمب
کارشناسی ارشد مطالعات زنان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید