روی میزمو نگاه میکنم و میبینم پر از قرصه! البته یکسریهاش ویتامین بودن. هنوز 31 سالم نشده و تعداد دفعاتی که دارم به دکتر مراجعه میکنم بیشتر شدن. ترس برم میداره. به خودم دلداری میدم و میگم اینم بخشی از بزرگسالیه و باید باهاش کنار بیای. خداروشکر کن که مشکل و بیماری خاصی نداری و توانایی مالی هم داری که به دکتر مراجعه کنی! ولی همچنان دلم راضی نمیشه. به خودم میگم باشه با این بیماری عصبی جدید کنار میام ولی با این خستگی مزمن که گریبانمو گرفته چیکار کنم؟ نکنه دیگه صورت بشاش و شادابمو از دست بدم و اطرافیان فقط صورت خسته و بیرمقمو ببینن؟ دلم اینو نمیخواد... سرچ میکنم تو گوگل و راهحل هاش رو دوست ندارم. خیلی سرسری و پیش پا افتادهان. از چت جی بی تی میپرسم! به خستگی روانی اشاره میکنه. میبینم درسته. بار مسئولیتها و فشاری که روی دوشم احساس میکنم سنگینه. دو هفته دیگه نوبت تراپی دارم و اتفاقا از این باید حرف بزنم. چرا من همش حس میکنم مسئول همهچیزم و میخوام همه رو کنترل کنم؟ یادمم میاد خود تراپی هم از من انرژی روانی گرفت! یکساعت صحبت با تراپیست یک میلیون و دویست هزارتومان!! ولی چارهای نیست. باز به خودم دلداری میدم که تو تونستی این مبلغو پرداخت کنی خیلیها نمیتونن!