دانشجوی مهاجر "افغانی" ماستر علوم سیاسی پوهنتون طهران. شهروندی با اندام و هوشی متوسط نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل میپیوندد...
بابا، مهاجری آواره...

بابا، مهاجری آواره...
بابا آب داد، بابا خاک نداد؛ بابا یک مهاجر آواره بود.
چهل سال زندگی پر فراز و نشیب مهاجران افغان در ایران، داستان بلندی است که امروز قصد دارم روایت کوتاهی از آن را که در واقع سرگذشت شخص خود من است برای شما باز گو کنم.
برعکس کودکان نسل قبل از ما که یا از تحصیل در مدرسه محروم بودند یا جریان تحصیلشان با چیزی شبیه طی کردن "هفتخوان" شباهت داشت، من و همنسلهایم این بخت و اقبال شامل حالمان شد که بتوانیم در کنار "بچههای ایرانی" درس بخوانیم.
از مدرسه شروع کردم چون میخواهم بگویم کلاس و مدرسه برایم چیزی فراتر از آموختن "بابا آب داد" و "مامان نان داد" بود. هنوز هم خاطرات زنگ ورزش دوره ابتدایی را به خاطر دارم که معلم عزیزمان با یک توپ میآمد وسط حیاط مدرسه و فوتبال را به سبک "ایران_افغان" بازی میکردیم؛ آن دروازه برای بچههای افغانی و این دروازه برای بچههای ایرانی. برای اولینبار آن زمان بود که پی بردم "من کیستم" و مرزهای هویتی "خود" و "دیگری" برایم شکل گرفت و نهادینه شد.
پنجم ابتدایی بودم که متوجه شدم هرچند شاگرد اولم اما نیازی نیست که اینقدر زیاد درس بخوانم، زیرا تحصیل در مدارس "نمونه دولتی" و "تیزهوشان" دوره راهنمایی، شامل دانشآموزان افغانی نمیشد.
دوم دبیرستان موقعی که میخواستم انتخاب رشته کنم متوجه شدم که دانشآموزان افغانی نمیتوانند در رشتههای "فنی" و "کار دانش" درس بخوانند و لاجرم باید یکی از رشتههای نظری (تجربی_ ریاضی_ انسانی) را انتخاب کنند. گرچه ترکیب "انتخاب رشته" با آن وضعیت قدری مبهم و بیمعنا میشد اما این "انتخاب تحمیلی" شامل من نمیشد، زیرا با علاقهای که به "علوم انسانی" داشتم، این رشته را انتخاب کردم.
اردوی "راهیان نور" درس "آمادگی دفاعی" سال دوم دبیرستان و اینکه دانشآموزان افغانی نمیتوانند در این اردو شرکت کنند، بیشتر مرا متحیر میکند، آخر معلم همان درس برایمان از خاطرات شهدا و جانبازان افغانی هشت سال دفاع مقدس تعریف میکرد. آنجا بود که پی بردم درجات "ژن" و "خون" انسانها میتواند متفاوت باشد. (عنوان کتاب "غریب قریب" که زندگی و خاطرات یکی از شهدای افغانی جنگ هشت ساله ایران و عراق است از همین روی برایم بسیار جالب و همزادپندارانه است.)

سال سوم دبیرستان در مسابقات قرآنی دانشآموزی، بعد از آنکه رتبه "دوم کشوری" در رشته "نهجالبلاغه" را کسب کردم، یکی از مسولین آموزش و پرورش برایم گفت؛ دست مریزاد، گل کاشتی! فلان استانها برای نمایندههایشان یک ماه کلاس و اردوی تقویتی برگزار میکنند تا حائز رتبه شوند، یک "بچه افغانی" که تا روز قبل از اعزام به مسابقات سرِ زمین کشاورزی مشغول کار بوده، روی همهشان را کم کرد. پس از آن بهتر توانستم حرف "جرج جرداق" مسیحی که گفته بود "علی کشته عدالت خویش شد" را در سیره و مرام علی(ع) درک کنم.
کنکور دادم و "دانشگاه تهران" قبول شدم. از یک طرف چون "تبعه خارجی" و "دیگری" محسوب میشدم با اینکه "روزانه_ دولتی" قبول شده بودم باید شهریه "دوره شبانه" را میپرداختم و از یک طرف چون از طریق آزمون سراسری قبول شده بودم به علت بومی بودن [سکونت در یکی از شهرستانهای استان تهران] شامل دریافت خوابگاه هم نمیشدم.
در محیط دانشگاه، همه مدل دوست ایرانی داشتهام و همواره به دوستی و رفاقتشان به خود میبالم. بعضا دوستانی که اندیشه و افق دیدشان نجات "جهان اسلام" است اما از بس چشماندازشان بلند است، مساله و موضوعی مثل "مهاجران افغان" که با آنها زیر یک سقف هستند، از اولویت و برنامهریزی خارج میشود. دوستانی دیگری که افق دیدشان حول محور "تمدن خراسان بزرگ" یا "ایران بزرگ فرهنگی" میچرخد هم بیشتر در همان دورههای تاریخ "ایران باستان" ماندهاند و ظاهرا خبری از ملزومات عصر "ناسیونالیسم" ندارند. دوستان به اصطلاح چپ، هم علی رغم شعارهای زیبایشان در "برابری" و "عدالت اجتماعی"، ظاهرا فقط همان سبیلگذاشتن و سیگار بهمن کشیدن را از "مارکسیسم" آموختهاند.
سال گذشته با یکی از دانشجویان ایرانی مقیم انگلستان که موضوع پایاننامهاش "مهاجران افغانستانی در ایران" بود گفتگوی مفصلی داشتم. آخر مصاحبه گفت؛ من هم چند سالی است که رنج "غربت" و "مهاجرت" را چشیدهام و همدردتان هستم. گفتم همینطور است، درد یک "مهاجر" را "مهاجر" خوب میفهمد، اما درد من از "یار" است و درد تو از "بیگانه"، درد من در "خانه برادر" است و درد تو در "خانه بیگانه".
اینها را ننوشتم که خواسته باشم شعار و هشتک "#مهاجرت_جرم_نیست" و "#مهاجرت_محدویت_نیست" را علم کنم. آنچه گفته شد درد و دل یک انسان با انسان دیگر بود تا بهتر در این دنیای خاکی یکدیگر را درک کنند.
«زندگی بر گردن افتاده است، یاران چاره چیست؟ / چند روزی هر چه بادا باد، باید زیستن!» "بیدل دهلوی
نشریه شهرت؛ نشریه انجمن علمی دانشکده شهرسازی دانشگاه تهران: شماره چهاردهم، بهار ۹۹، صفحات ۳۹_ ۴۳
طراح هوپ سارا حسینی
مطلبی دیگر از این نویسنده
فِی وَصفِ البُرهانُ السَّدید
مطلبی دیگر در همین موضوع
چطوری سختترین تصمیم زندگیم را گرفتم؟
بر اساس علایق شما
خانم ها و آقایان 📢این شما واین چالش هفته : 🌿هنوزم که هنوزه🌿