در یادداشتِ پیشین -"وَزنتان چَند است؟!"- بنایم بر این بود که به سوژه مهاجرت/مهاجران به عنوان یک مَحکِ "ارزیابیِ اخلاقی-انسانی" نگریسته شود که این معیار چگونه میتواند بخشهای پوشیده و آن خودبزرگتربینی تهنشین شده در اعماق انسانها را هویدا سازد و بیرون بریزد.
بدون تردید نَه در آن یادداشت و نَه در هیچکدام از سایر نوشتههای این قلم، لحن و حالتِ تعمیمیافتگی نگاه فرادست-فرودست جامعه ایرانی به مهاجران افغانی به کار نرفته و نخواهد رفت؛ چرا که به دور از انصاف و واقعیت است.
اگر مخاطب اصلی یادداشت قبلی جامعه میزبانی ایرانی بود، مخاطب این یادداشت در مرحلهی نخست مهاجران است.
چنین به نظر میرسد که رویکرد و روایتِ "غالبِ" مهاجران از تجربه زیستهشان در ایران، تنها به صفحاتِ تیره و خاطراتِ تلخ، محدود و محصور است و با کمال تاثر و تاسف، نخبگان و فعالین اجتماعی-فرهنگی مهاجران در این پردازش روایی بیشتر نقش دارند.
از آنجایی که تجربیات سالیان اخیر صاحب این قلم گواهی میدهد، اگر وطندار مهاجری این سیاهمشق را فقط تا اینجا بخواند، خَروارخَروار فحشهای صحنهدار یکجا حوالهی نویسنده میکند. پس پیش از ادامه باید بگویم که مطالبِ "افغانیبگیرها در عسکرآباد" و "از شنبه-چهارشنبه تا ایرانیگک" را بخوانید تا متوجه شوید یکجانبه سخن نمیگویم و هرچه باشد من هم یک مهاجر افغانیام آن هم در حوالی اردوگاهِ عسکرآباد، نه در سویدَن و اَستَرالیا.
اصل گپ جانِ بیادر اینجاست که هر کداممان در ایران هیچ که نباشد یک دوست، یک همسایه، یک هماتاقی، یک همصنفی [همکلاسی] یا یک همکار ایرانی داشته و داریم که اوقات خوش و خاطرات خوشی را با هم گدراندیم.
چرا جای دور برویم چرا به مهاجرانی که در ایران متولد یا بزرگ شدهاند در افغانستان، "ایرانیگک" میگویند؟ واقع قضیه این است که نسل دوم و سوم مهاجران بیش از افغانستان به ایران احساسِ تعلق دارند، اگرچه در "برزخ هویتهویتی"ای ماندهاند که نه آنجاییاند و نه اینجایی.
همین خود نشان میدهد که ایران برای مهاجران، اگر بهشت نبوده، دوزخ هم نیست. اما اگر تمام تکیه و تاکیدمان تنها بر خاطرات تلخ و صفحات تاریک زندگیمان در ایران باشد گذشته از اینکه دچار تحریفِروایت در سیاهنمایی و بزرگنمایی شدهایم، خواسته یا ناخواسته به تلهی "قربانینمایی" افتادهایم و مبتلا به فرهنگِ "قربانیمدار" که از ساحتِ فرهنگِ "کاکگی"مان به دور است.
گمان این شاگرد نوپای رشتهی علومسیاسی دانشگاه فخیمه طهران بر این است که ما [ جامعه مهاجر و جامعه ایرانی] از بحرانِ گفتگو رنج میبریم و نتوانستیم با هم گپ بزنیم.
برای فرهنگ مشترکی که مولوی و سنایی و سعدی و حافظ تقدیم جهانیان کرده است و ما امروز میراثداران نه آنچنان شایستهی آن میراث فرهنگی هستیم، شاید چنین وضعی زیبنده نباشد.
چند سال پیش با یکی از دانشجویان ایرانی مقیم انگلستان که موضوع پایاننامهاش "مهاجران افغانستانی در ایران" بود گفتگوی مفصلی داشتم. آخر مصاحبه گفت؛ من هم چند سالی است که رنج "غربت" و "مهاجرت" را چشیدهام و همدردتان هستم. گفتم همینطور است، درد یک "مهاجر" را "مهاجر" خوب میفهمد، اما درد من از "یار" است و درد تو از "بیگانه"، درد من در "خانه برادر" است و درد تو در "خانه بیگانه".
اگر صاحب این قلم به این موضوع اهتمام دارد و بار امانت زندگیاش را در گسترش و توسعه هرچه بیشتر پیوندهای مردمان هر دو سوی مرزهای وطن فارسی تعریف میکند؛ چون بر این نظر است که موضوعِ مهاجران، مهمترین پاشنهآشیل روابط دو کشور است و اگر قرار نیست از سوی سیاستبازان دو کشور فَرجی شود، گور والدین محترم سیاست، ما خودمان که زبان هم را میفهميم یا سعی میکنیم زبان هم را بفهمیم.
شاید خواجه شیراز امروز بینمان بود بهمان میگفت منظورش از فلک را بشکافیم این است که در این موضوع طرحی نو در اندازیم.
سخن آخرم خطاب به وطنداران مهاجرم این است که تار و پودِ "مهاجرت" با محرومیت و محدودیت بافته شده است، به جای هشتکِ #مهاجرت_جرم_نیست و #مهاجرت_محدودیت_نیست، بیاییم این "واقعیت" را بپذیریم و با روحیاتِ کاکگی خودمان آن را روایت کنیم نه با صرف مظلومنمایی و قربانیمداری.
بچه که بودم در خانهی بهداشت محلمان، حاجناصر موقع آمپولزدن، یا به تعبیر رایج در افغانستان هنگام سوزنزدن، میگفت "شُل کن تا کمتر درد بکشی"، به نظرم در این جمله دنیایی از حکمت نهفته است. این "شُلکردن" نه به معنای خمودگی و تنبلی است و نه به معنای تسلیم در برابر وضع موجود؛ بلکه بهترین راهکار برای رسیدن به وضع مطلوب.
https://t.me/reza_ataei1101/2933