اصلیترین مسئله، بلکه به تعبیر نگارنده مهمترین بحرانی، که دربارهٔ افغانستان در ایران وجود دارد «فقرِ شناختی» و «ضعف مطالعاتی» دربارهٔ افغانستان است.
با کمال تأسف و تأثر این مسئله و بحران هم به نحوی در میان آحاد جامعه و مردم ایران وجود دارد که آنچنانکه شایسته و بایسته است، جامعه و فرهنگِ تنها کشورِ همزبان، همتبار و همسایهشان را نمیشناسند و هم در میان اقشار علمی-فرهنگی-نخبگانی جامعهٔ ایران شایع است که ضرورت، بلکه اولویت و اَولیتِ افغانستانشناسی بهصورت یک صورتمسئلهٔ محوری برایشان مطرح نشده است و مطرح نیست.
تنها از بابِ مُشت نمونه خروار اشاره کنم، در ایران یک مؤسسه علمی ــ تخصصیِ «افغانستانشناسی» وجود ندارد. با اینکه در تحصیلات تکمیلیِ آموزش عالی در ایران، رشتههایی همچون «چینشناسی» و «روسیهشناسی» وجود دارد، اما از «افغانستانشناسی» خبری نیست.
گذشته از بیشمار پیوندها و مسائل امنیتی-اقتصادی-فرهنگی که میان ایران و افغانستان وجود دارد، با توجه به ژئوپلیتیک افغانستان که به ژئوپلیتیک بحران و منازعهٔ قدرتهای منطقهای و فرامنطقهای تبدیل شده، منافع ملیِ ایران ایجاب میکند که ملت و دولت ایران افغانستان را بهصورت یک همسایهٔ کلیدی بشناسد تا در موضوعات مختلف متأثر از افغانستان، دقیقترین و بهترین سیاستگذاریها را داشته باشد.
حضور بیش از چهاردههایِ مهاجران افغانستانی در ایران نیز منجر به تکانخوردن تصویر و شناخت عمومی از افغانستان و افغانستانیها در ایران نشده است. اگرچه از جانب جامعهٔ مهاجر، بهویژه شخصیتهای ادبی-فرهنگی-علمی مهاجر، با توجه به محدودیتهایی که داشتهاند فعالیتهای ارزشمندی در طول این چند دهه در خصوص ارائهٔ شناخت و تصویری منطبق بر واقع از افغانستان و جامعه و فرهنگ آن کشور صورت گرفته است و بسیاری از چهرههای ادبی-فرهنگی-علمیِ مهاجر در میان قشر نخبگانیِ ایرانی (خواص) شناختهشده هستند، اما این امر هنوز حالت عمومی به خود نگرفته است و عموم جامعهٔ ایران؛ افغانستان، فرهنگ و جامعهٔ آن را آنچنانکه شایسته و بایسته است نمیشناسند.
افغانستانشناسی بار امانتی است که بر دوش نخبگان علمی-فرهنگیِ ایران و افغانستان، بهویژه مهاجران افغانستانی مقیم در ایران، گذاشته شده است و هرچه نسبت به آن اغفال و انفعال به خرج دهیم، ارتباطات و تعاملات دو کشور از وضعیتی که امروزه ایرانهراسی در افغانستان و مهاجرهراسی در ایران شایع است، وضعیت اسفناکتری به خود خواهد گرفت.
برای نگارنده بسیار پیش آمده است که در تعامل با فرهنگیان و دانشگاهیان ایرانی، هنگامیکه سخن از فضای ادبی-فرهنگیِ افغانستان میشود، با شوق و ذوق از «بادبادکباز»، «هزار خورشید تابان»، و «کوهستان طنینانداز شد» خالد حسینی یا «سنگ صبور» عتیق رحیمی بهعنوان مصادیق ادبی-فرهنگی افغانستان نام میبرند. همین امر خود میتواند شاهد از غیب آمدن ما برای اثبات فقرِ شناختی از افغانستان در ایران باشد.
به نحوی که در میان فرهنگیانِ ایرانی هم، چنانچه تصویر مثبتی از فضای ادبی-فرهنگی افغانستان باشد به رمانهای خالد حسینی، نویسنده افغان-امریکایی، یا «سنگ صبورِ» عتیق رحیمی، نویسندهٔ افغان-فرانسوی، محدود میشود، در صورتیکه هیچکدام از آثار یادشده، علیرغم اینکه موضوع، شخصیتها و بستر داستانها برخاسته از فضای افغانستان و مربوط به افغانستان هستند، در زمرهٔ هویت ادبی-زبانیِ افغانستان به حساب نمیآیند؛ چراکه به زبانی غیر از زبان فارسی نوشته شدهاند.
اگر در خیابان انقلاب، بهعنوان یک قطب فرهنگی در تهران و ایران، از رهگذران پرسیده شود یک نویسندهٔ افغانستانی را نام ببرند، تجربیات شخصیِ نگارندهٔ این سیاهمشق نشان میدهد از شنیدنِ نام خالد حسینی و «بادبادکباز» فراتر نخواهیم رفت و چه بسا نام بزرگانی همچون رهنورد زریاب، اکرم عثمان، حسین فخری، حمیرا قادری، مریم محجوب یا نویسندگانی که روزگاری در ایران هم زندگی کردهاند، همچون محمدآصف سلطانزاده، محمدحسین محمدی، ضیا قاسمی و غیره را هم نشنیده باشند.
از آنجا که موضوع محوری یادداشت حاضر به دوگانهٔ «مطالعات مهاجران افغانستانی در ایران» و «مطالعات افغانستانشناسی» و همچنین مسئلهٔ فقرِ شناختی از افغانستان در ایران مرتبط میشود، پیش از ادامه لازم است پیوندها و همچنین حوزهٔ مستقل آن دو نیز قدری باز شود.
موضوع مطالعات مهاجران افغانستانی در ایران با موضوع مطالعات افغانستانشناسی، علیرغم پیوندهای فراوانی که دارند، دو حوزه کاملاً مستقل از هم محسوب میشوند.
اندک کارشناسان ایرانی هستند که حوزهٔ مطالعاتی و تخصصیشان «کشور افغانستان» است و در این زمینه هم خوب کار کردهاند، اما هیچ شناخت و تبحری در حوزهٔ «مهاجران افغانستانی در ایران» ندارند.
برای مثال، شاید هیچ شناختی از این مسائل نداشته باشند که وضعیت اقامت و تردد مهاجران در ایران چگونه است و علل و پیامدهای آن چیست؟ چرا یک روز مهاجر میتواند سیمکارت و کارت بانکی داشته باشد و روز دیگر خیر؟ چرا یک مهاجر که حتی در ایران بهدنیا آمده و سی چهل سال در ایران زندگی کرده است کماکان «اتباع بیگانه » محسوب میشود؟
همچنین دوستان ایرانیمان که از کارشناسان و فعالان حوزهٔ مطالعات مهاجران محسوب میشوند و به زیروبم دغدغهها و موضوعات مرتبط به مهاجران افغانستانی در ایران شناخت دارند و فعالیتهای ارزشمند علمی و عملی در این راستا انجام دادهاند، اما ابتداییترین شناخت را از فضای افغانستان ندارند.
برای مثال، آیا به جز نام چند شهر معروف افغانستان، که آنها را هم فقط از رسانهها شنیده، میتواند چند شهر دیگر افغانستان را فقط نام ببرد؟ وجوه تمایز هزارهها و تاجیکها و پشتونها را از هم تشخیص دهد؟ چرا در افغانستان از اسم کشور گرفته تا این موضوع که اسم دانشگاه «پوهنتون» باشد یا «دانشگاه»، جنجال و و دعواست؟
آنچه میخواهیم در این مدخل بدان بپردازیم که توجه به آن میتواند اَلَکینِ خوبی در مواجهه و مطالعهٔ آثار افغانستانیها باشد، تفکیک دو حوزهٔ «ادبیاتِ افغانستانیهای مقیم ایران» از «ادبیات داخل افغانستان» است.
ادبیات افغانستان و افغانستانیها در یک طبقهبندی به دوگانهٔ ادبیات مهاجران افغانستانی مقیم ایران و ادبیات داخل افغانستان تقسیم میشود. گفتنی است منظور از ادبیات در این نوشتار، مفهوم و برداشت کلی از ادبیات است که هم شامل شعر فارسی، اعم از شعر کلاسیک و نو، و هم نثر فارسی به اشکال رمان و داستاننویسی کوتاه و بلند میشود.
همانطور که گفته شد، بدون تردید این دو حوزه، تلازمها و قرابتهای بسیاری دارند و چه بسا در مواردی تعیین حدود و ثغور مرز برخی از آثار نیز سخت و دشوار باشد که در ذیل کدامیک گنجانده شود، اما در یک نما و شمای کلی، این تقسیمبندی، اعتبار وجودی و مصداقی بسیاری دارد.
ادبیات مهاجران افغانستانی یا افغانستانیهای مقیم ایران، اعم از منظوم و منثور، ناخواسته متأثر و الهامگرفته از فضای ایران و تجربهٔ زیستهٔ مهاجرتی در ایران بوده است که شعر «بازگشت» محمدکاظم کاظمی و داستان «تویی که سرزمینت اینجا نیست» نوشتهٔ محمدآصف سلطانزاده نمونههای بارز خوبی برای مقایسه با نوع ادبیات داخل افغانستان است، به نحوی که میتوان گفت فضای ذهنی-زبانیِ شعر «بازگشت» و داستان «تویی که سرزمینت اینجا نیست» با فضای ذهنی-زبانیِ ادبیات داخل افغانستان، بهعنوان نمونه مقایسهای با اشعار صوفی عشقری و داستانِ «گلنار و آیینه» رهنورد زریاب متفاوت است.
اگرچه شاعران و نویسندگان مهاجر یا افغانستانیهایی مقیم ایران در خلق آثارشان متأثر از بخشهای هویت بهجاماندهشان در آن پاره دیگر وطن فارسی بودهاند و هستند و تحولات اجتماعی-سیاسیِ افغانستان نیز در آثارشان به نحوی انعکاس مییابد، مسلّم است عامل مکان و محل اینجا بهخودیخود موضوعیت و محوریت دارد.
این امر برای شاعران و نویسندگان نسل دوم و سوم مهاجر افغانستانی در ایران بیشتر محل بحث است، زیرا بسیاری از آنها همچون جامعهٔ ایران، دچار نوعی فقرِ شناختی از افغانستان هستند که جامعه و فرهنگ کشوری را که از لحاظ مرزهای سیاسی امروز بدان منسوباند نمیشناسند و چه بسا در طول عمر بیستساله یا سیسالهٔ خود تا امروز یک سفرِ چندروزه به افغانستان هم نداشته باشند و همین امر نوعی «برزخ هویتی» را برایشان پدید آورده که در آثارشان بهوضوح مشاهده میشود.
همانطور که اشاره شد، برخی افراد همچون محمدآصف سلطانزاده، بهعنوان داستاننویس و ضیا قاسمی، شاعر و داستاننویس که تجربهٔ زندگی مدتدار در هر دو پاره از وطن فارسی -ایران و افغانستان- را داشتهاند، میتوان استثنا دانست.
برای مثال، همانطور که پیشتر «تویی که سرزمینت اینجا نیست» سلطانزاده، که سال ۱۳۸۷ در تهران نشر آگه منتشر کرد، بدون تردید در زمرهٔ ادبیات مهاجران افغانستانیِ مقیم ایران میگنجد، اما اثر «زمین زَهری»اش، که چند سال پیش در کابل منتشر شد و سپس نشر نی نیز در تهران آن را منتشر کرد، بدون تردید در زمرهٔ ادبیات داخل افغانستان محسوب میشود.
همچنین اثر داستانی «زمستان» ضیا قاسمی، که چند سال گذشته نشر چشمه در تهران آن را منتشر کرده بنا به طبقهبندیِ این یادداشت در زمرهٔ ادبیات داخل افغانستان قرار میگیرد؛ چراکه موضوعیت و محوریت محل و مکان بهخوبی در آن مشهود است.
نکته قابلتوجه در «زمین زَهریِ» سلطانزاده و «زمستانِ» قاسمی که در طبقهبندیِ این نوشتار در قفسهٔ ادبیات داخل افغانستان گنجانده شدند همین است که هنگامی این آثار در تهران و توسط ناشران مطرحی همچون نی و چشمه منتشر میشوند، ناگزیرند در پایان کتاب «فهرست معانیِ واژگان، تعابیر و اصطلاحات رایج در زبان فارسی افغانستان که در کتاب به کار رفته» را برای خوانندگان فارسیزبان در ایران بیاورند.