
بعد از آخرین دیدار، سرگیجهای عجیب تمام دنیایم را بر هم زده.
در خَلاء بیجاذبه سرگردانم.
تمام هستیام از حلقوم چشمانم بالا میآید.
میچرخد، میچرخد و باز هم میچرخد.
و من در دالان هزار آینه، در مداری که تا بینهایت ادامه دارد، همچنان میچرخم.
و با هر چرخش دوره میکنم، خودم را، تو را.
میچرخد، میچرخد و باز هم میچرخد.
و باز با هر چرخش از پایان شروع میشوم.
نفسهایم همانند آخرین دود بلندشده از زغال افروخته در مواجهه با آب.
آهی میشود عمیق و از سینهام به بیرون میجهد.
همراه آخرین نفس، بالا میآورم تمامی وجودم را.
پاک میکنم از تمامی سلولهایم چرکهای خاطراتم را.
میچرخد، میچرخد و باز هم میچرخد.
و در این چرخش نابرابر من تمام میشوم.
خاکستر میشوم.
تمام شد، آیا واقعاً تمام شد؟؟؟
من به آرامش رسیدم؟؟؟؟
نه، تمام نمیشود، ادامه دارد.
در باقیماندهی خاکسترم هنوز خاطرات تو نفس میکشند.
و باز از همان نقطهی پایان شروع میشود.
از خاکسترم، ققنوسی زاده میشود.
بزرگتر، عظیمتر، باشکوهتر.
و من دوباره از پایان تو را آغاز خواهم کرد...
مهسا
۲۹ آبان ۱۴۰۴