
این روز ها به تو که می اندیشم ،دلم تنگ می شود.
صدایت را گوش می دهم.
وباز هم ، وباز هم ، شاید آرام گیرم، ولی.....
آنقدر دلتنگم که جایی برای نفس کشیدنم نمی ماند.
انگار میان دل و گلویم دریچه است ، که وقتی به تو می اندیشم تنگ وتنگ و تنگ تر می شود.
نفس هایم به شماره می افتد.
اشک پنجره دیدگانم را می خراشد.
انگار آدمی در من حبس است ، و هر لحظه کمک می طلبد ،به در و دیوار می کوبد.
ومن ....
من سعی در پنهان کردن برق نشسته بر دیدگانم را دارم.
می خواهم حالم را از زمین و زمان پنهان کنم.
خدایا در من چه می گذرد؟
من چه کنم؟
از خودم، از درونم ، از آنچه در من پنهان است می ترسم.
همانند زن آبستنی ، که در وقت زادن ،دستش را با دندان هایش می درد تا فریادی از نهادش به آسمان نرود.
چه کنم از این بی سر و سامانی؟؟؟
عشق است دیگر...
می آید و ویرانت می کند و.....
می رود......
مهسا
۱۴۰۴/۰۸/۰۸