
زنی جوان ،با پیراهن نارنجی بلند پر از گل های ریزرنگا رنگ ،با هر قدم اَش ،بهار در لباسش موج می زند.
موهایش را در بالای سرش جمع کرده و عاشقانه در حال آشپزی است .
آشپزخانه برایش مثل همیشه آشناست ، ناگاه ،صدایی از انتهای آشپزخانه توجه اش را جلب می کند.
زن کنجکاوانه به دنبال صدا می رود.
در انتهای اِل مانند آشپزخانه به نا گاه چشمش به حوضی مرمرین می افتد ,نوری ملایم همه جا را در برگرفته،فضا ناگهان تغییر میکند ،ذرات نور در برخورد با قطرات ریز آب در هوا تلألو با شکوهی را بوجود آورده. سکوتی اَمن همه جا را در برگرفته.
زن غرق در زیبایی این فضا است.
حوضی از مرمر دو طبقه مثل گلی پنج پر، آبی زلال که از وسط آن فواره وار به پایین می ریزد.
طنین آوای ریزش آب ،حس آرامش وشادابی رادرفضا گسترانده.
زمین و زمان در اینجا نور است و روشنایی، و زن را در بر می گیرد.
خورشید را نمیبیند، ولی مهر بانیش را در فضا حس می کند.انگار سال هاست که این نور را می شناسد .
نوری آرام و ملایم کل فضا را فراگرفته .
چه آرامش اطمینان بخشی در محیط ساکن است.
به ناگاه در ی در انتهای سالن باز می شود .
موجودی زیبا و کوچک ،غیر قابل وصف وارد می شود.
خدایا نمی دانم ،این کودک زیبا دختر است ؟یا پسر؟
موهایی طلایی ، همچون تارهای طلا، به زیبایی ،چون امواج دریا در هم فرو رفته اند .
حلقه های طلایی بر روی پیشانی مرمرینش همچون تاجی زیبا می درخشد.
پوستش در لطافت نم باران بر گلبرگ های گل یاس را می ماند.
ردایی از حریر سوسنی رنگ گوشه ای از بدن عریانش را پوشانده است.
عجبا ،که لباس بر تن این کودک زیبا ،زنده است !!!!
با تنش حرکت می کند ،نفس می کشد .
چشمانش درشت و زیبا ست ،آبی دریای بی کران در چشمانش جاریست .
معصومیت در وجودش موج می زند.
دست زن را به آرامی می گیرد ،و زن ،انگار از ازل این کودک را می شناسد.
و کودک با چشمانش به زن می گویید :مامان چرا اینقدر دیر کردی؟
در چشمان هم زل زده اند ،برای لحظاتی انگار زمین و زمان در نگاه این دو متوقف شده است.
زن دستانش را سخاوتمندانه به کودک میسپارد و با هم رهسپار شده و در پیچ راهرو گم میشوند .
و من به نا گاه از خواب شیرین بلند می شوم .
وهنوز در حسرت لمس دستان معصومانه اش تا آخر عمر آه حسرت خواهم کشید.
آری من همان زنم......
مهسا 1401/02/10