آخی تنهایی؟ دلت گرفته؟؟ گریه نکن. منم مثل تو تنها هستم. از وقتی که مادرم را نمیبینم. مثل تو که گوشهی قفس بق میکنی توی اتاقم مینشینم و بغض میکنم.
تو هم مثل من از مادرت عکس نداری؟ من عکس داشتم، اما نمیدانم چرا مادربزرگ همهی عکسهارا پاره کرد. حتی آن عکسی که خیلی دوستش داشتم. همان که توی بیمارستان در بغل مامانم بودم و شیر میخوردم.
اندازه یه تپه عکس پاره کرد و همه را توی سطل زباله ریخت. دور از چشمش یکی از تکههای پاره عکس را برداشتم. نگاه کن، یکی از چشمهای مادرم توی عکس مشخص است. شبها توی تاریکی عکس را به سینهام میچسبانم و احساس میکنم مادرم را بغل کردهام. یادش بخیر وقتی کنارم میخوابید، دستانش را میبوییدم و محکم میگرفتم تا به خواب بروم. من که خیلی دلتنگ آنشبها هستم. نمیدانم آیا او هم مثل من دلتنگ میشود؟
امشب خیلی خستهام. فضای مغازه برایم سنگین و غمگین است انگار در و دیوار دارند برایم مصیبت میخوانند. صدای بوق سرویس میآید. اولین نفر به سمت ماشین میروم و روی صندلی عقب مینشینم. سرم را به شیشه میچسبانم و با اولین قطرهی باران که از آسمان میبارد، چشمان من هم میبارد. نگاهی به دستانم که از سرما یخزده میاندازم و آهی میکشم. یادش بخیر پسرم بعضیاز شبها کرم را میآورد و دستانم را به بهانهی کرم زدن نوازش میکرد.
مدتهاست با تقویم غریبهام. نمیدانم چند روزهست که ندیدمش. اما با ریزش دانههای برف از آسمان میفهمم که 1 روز دیگر تا تولدش باقی مانده است. صدای اعلان پیام گوشیام میآید. تاریخ تولد سپهر را وارد میکنم و به سراغ پیام میروم. مثل همیشه خواهرم است. از برنامهی روز مادر میگوید. استیکری برایش میفرستم و میگویم:" آن شب مثل شبهای دیگر شیف هستم" تازه به خود میآیم و میفهمم که به منزل رسیدم. در را باز میکنم. یک راست به سمت اتاق میروم و کیفم را روی تخت پرت میکنم.
مثل هرشب روبهی آینه میایستم و خودم را سرزنش میکنم. نگاهی به سقف اتاق میاندازم میگویم:" خدایا جز تو کیو دارم؟ "
گوشیام را از روی تخت برمیدارم و تقویم را نگاهی میاندازم. وای خدا روز مادر که فردا است. قلبم سنگین میشود. دقیقا روز مادر با تولدش یکی شده. سونامی اشک توی چشمان غمگینم سرازیر میشود. مثل هرشب خواب را بهانه میکنم تا دلتنگیام پنهان شود. راس ساعت 9 صبح محل کارم حاضر میشوم. بیقرارم. یاد 5سال پیش میفتم که پسرم را بهدنیا آوردم. دقیقا ساعت 10و 6دقیقه صبح. دنبال کاری هستم تا خودم را مشغول کنم. سرجایم مینشینم. گوشی ام زنگ میخورد. از شمارهای که رویش میفتد تعجب میکنم. به بیرون میروم و از شنیدن صدای پشت گوشی گرهی توی ابروهایم ایجاد میشود. با صدای لرزان جواب میدهم. با آن چیزی که فکرش را میکردم زمین تا اسمان فرق میکرد.
کاش اصلا گوشی را جواب نمیدادم، کمی از درون خودم را ملامت کردم و فقط گوش دادم. او همینطور حرف میزد و کیفش کوک بود و میگفت:" زنگ زدم که بهت بگم قراره ازدواج کنم. یکی بهت زنگ میزنه و باهاش حرف بزن. اگر خوشبختی پسرت برات مهمه حواست باشه چی بهش میگی." بغضم را قورت دادم و گفتم:" تو و مادرت من را از حقم محروم کردید و مدتهاست نمیذاری بچم رو ببینم. حالا از من چه توقعی داری؟ تو زیر همه قولوقرارمون زدی." کمی سکوت میکنم تا بغضم نمایان نشود و با صدایی که استیصال ازش میبارید گفتم:" این کار رو نه بهخاطر تو و نه سپهر هیچوقت انجام نمیدم. من فقط این کار رو برای خدا انجام میدم تا بدونه من فقط خوشبختی پسرم رو میخوام"
هنوز حرفهایم تمام نشده بود که صدای زنی توی گوشی میپیچد. خودش است. مادر جدید پسرم. هول میشوم. تمرکزم را به کلی از دست دادم. دوباره نگاهی به آسمان میکنم و صدایم را صاف میکنم و میگویم:" هیچ مادری دوست نداره توی شرایط من باشه و با زنبابای بچش صحب کنه. اما من صحبت میکنم تا شرایط بچم بهتر بشه. من از اون آقا هیچ بدیای ندیدم جز اختلاف و سلیقههایی که توی هر زندگی پیش میآید و شاید بچگی اما حالا فقط از شما میخواهم حواستان به بچهام باشد."
گوشی را با بغض، ناراحتی و تنفر قطع کردم. با قدمهایی سنگین به مغازه برگشتم و به خوبی از پس لبخندی که مجبور بودم به همکارانم تحویل بدهم بر آمدم. دختر جوانی همراه مادرش نزدیکم شد و گفت:" خانم خوشمزه ترین آبمیوه یا بستنیتون کدومه؟" لبخندی زدم و گفتم:" یه چیز خوشمزه"
این گرانترین بستنی و خوشمزهتریم بستنی مغازه بود. دو تا فیش گرفت و به سمت مادرش رفت.
امروز همه چی دست به دست هم دادند که حال مرا بد کنند. هم تولد سپهر و روز مادر و هم زنبابا.
سهتا داغ در یک روز فاجعهست آن هم برای زنی که باید تا نیمهشب با هزار نفر سروکله بزند.
خیرهخیره به دختر و مادر که روی صندلی نشستند و بستنی میخورند نگاه میکنم. نمیدانم چرا یک لحظه احساس مادری را داشتم که دارند مادرانگیاش را میدزدند. بغض سنگین توی گلویم، باعث شده بود که صدایم کمی کلفتتر شود.
انقدر خودم را تا آن لحظه کنترل کرده بودم که یکلحظه احساس کردم چیز جدیدی توی بدنم پیدار شد. غمی تازه با رنگ وبوی متفاوت توی سینهام جوانه زد. داشتم با فیشهای روبهرویم ور میرفتم که یک لحظه صدای فریدون آسرایی که در محوطه پخش میشد را شنیدم
" یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات!!
هنوزم قشنگن واسم جفت چشمات!!"
نمیدانم چرا یک لحظه به زمان پیری و جوانی پسرم فکر کردم. با خودم گفتم یعنی نمیتوانم قدکشیدنش را ببینم؟ یعنی هرسال روز مادر باید داغش برایم تازه شود؟" دستم را با کلافگی به سمت موس بردم و با عصبانیت موزیک را عوض کردم. نمیخواستم باور کنم که دیگر نمیتوانم سپهر را ببینم. کاش آن زمانی که داشتم حق حضانت سپهر را به پدرش میدادم، دستم قلم میشد و آن امضای لعنتی را نمیزدم. اما مجبور بودم.
فقط خدا میداند که چهها کشیدم و حالا اینجا نشستهام و دارم به مادر بودن بقیه غبطه میخورم.
ماسک را تا بیخ چشمانم بالا آوردم و نفس عمیقی کشیدم. به خانمی که یک شاخه گل رز در دست داشت و کنار همسرش با خوشحالی ایستاده، نگاهی میکنم و میگویم:" روزتون مبارک خانم چی میل دارید؟"