در طول هشت سال جنگ تحمیلی، شاهد وجود یگانها و نیروهای زیادی بودیم که در مقابل دشمن تا پای جان ایستادند و حماسه آفریدند: اما گردان 151 پیاده دژ خرمشهر به یقیین نخستین یگانی است که در آغاز جنگ این حماسه را رقم زد. این گردان در سال 1349 تاسیس شد که شامل 5 گروهان بود و بخشی از پوشش نیروی زمینی ارتش از خط مرزی شلمچه تا طلاییه را برعهده داشت و برای انجام این ماموریت به 32 پاسگاه تقسیم شد. پس از پایان جنگ ایران و عراق تا امروز، گردان 151 دژ پیاده هنوز به دفاع از حریم کشور اسلامی ایران مشغول است.
نبرد خرمشهر :
فرماندهی مقاومت خرمشهر را سرهنگ علی قمری فرمانده داوطلب گردان دژ خرمشهر، دریادار دوم داریوش ضرغامی، ناخدا هوشنگ صمدی فرمانده گردان تکاوران دریایی ارتش، ناخدا بحیی دوست نیایی فرمانده نیروی دریایی شمال پادگان منجیل محمد جهانآرا فرمانده سپاه خرمشهر و دریادار عيسی حسینی بای که یکی از تکاوران زبده ارتش و اولین فرمانده تکاوران مستقر در خرمشهر بود، بهعهده داشتند.گرچه صدام حسین وعده فتح یک روزه خرمشهر، سه روزه خوزستان و یک هفتهای ایران را میداد، اما با مقاومت نیروهای ارتشی و مردمی در خوزستان، طی بیش از یک ماه تنها به اشغال خرمشهر و حصر آبادان اکتفا کرد.
سخنانی از بازمانده گردان دژ :
خبر رسید که عراق بیش از ۲۰۰ دستگاه تانک از شمال پادگان (دژ) وارد عمل کرده و میخواهد به هر قیمتی پادگان را اشغال کند. البته قبلا به داخل پادگان رخنه کرده بودند، ولی نیروهای ما آنها را از پادگان بیرون کرده بودند. هم زمان با این حرکت خبر رسید که عراق از طرف کمربندی هم به سمت پادگان حرکت کرده و پادگان عملا از دو سو مورد هدف نظامیان عراق است. با انتشار این خبر اکثر نیروهای حاضر در خرمشهر به این دو سمت کشیده شدند. حتی تعداد قابل توجهی از تکاوران نیروی دریایی که در چند جبهه مشغول نبرد بودند به کمک پادگان دژ آمدند.
بالاخره عراقیها در پناه ادوات زرهی خود به کمربندی و ۴۰ متری و طالقانی و داخل پادگان دژ رخنه کردند. در ۲۴ مهر ما آن قدر شهید دادیم که سابقه نداشت به همین دلیل ستاد تبلیغات، خرمشهر را خونین شهر نام نهاد. آن روز عراق با نیروهای زیادی وارد پادگان دژ شد واین بار پس از عبور از سده در گوشهای از پادگان استقرار یافت، با وضعیت به وجود آمده مشخص شد که دیگر نیروهای حاضر در پادگان توانایی حفظ پادگان را ندارند و امید آن که نیروی کمکی به مدافعان خرمشهر برسد به صفر رسید.
در این روز خونین، عراق خیلی از مناطق حاشیۀه شهر را به تصرف درآورد و دیگر عملا وارد شهر شده بود و در ۴۰ متری و عشایر و جنتآباد و کمربندی جولان میداد. در این وضعیت بغرنج تهیه مهمات و نیازمندیها واقعاً غیرممکن به نظر میرسید. به همین خاطر توپهای« ۱۰۶ » هم عملاً خاموش بودند و جنگ تن به تن شده بود.تصمیم گرفتم برای کسب اطلاع از وضع پادگان دژ، نفراتی را به آن جا اعزام کنم. دیگر از گروه ۶ نفری مخبرین و گروه ۱۰ نفره تکاوران خبری نبود. برای این کار احتیاج به یک گروه داوطلب داشتم. یکی از نیروهای بومی به نام بهرامی که به تمام کوچه و پس کوچههای اطراف پادگان آشنایی داشت داوطلب شد که این ماموریت را انجام دهد. پس از انجام ماموریت یکی از رزمندگان را که همراه بهرامی به پادگان رفته بود، دیدم.
با خون خود شعار نوشتند
از وضعیت پادگان پرسیدم. گفت: درود به شرف ستوان امیری و یارانش. آنها ۱۹ نفر بودند. وقتی آقای بهرامی به ستوان امیری گفت که پادگان دژ را رها کنند و به مسجد جامع بیایند، گفت که آقای بهرامی! ایران کشور فراخ و بزرگی است ولی جایی برای عقب نشینی ما ندارد. آنها با خون هم رزمانشان پشت پیراهنشان شعار نوشته بودند مرگ بر آمریکا،مرگ بر صدام، ضد اسلام. آنها هم قسم شده بودند که عقب نشینی نکنند.با شنیدن این خبر اشک شوق در چشمانم جمع شد و بی اختیار بغضم ترکید و زبان به تحسین آنها گشودم.
صدور دستور عقب نشینی
روز ۵۹/۷/۳۰ خبر دادند که همه مدافعان پادگان دژ شهید شدهاند. این خبر تأثیر بسیار بدی در روحیه رزمندهها داشت، چرا که خانه ما یعنی دژ به طور کامل به اشغال عراقی درآمده بود. خیلی از بچهها با شنیدن این خبر گریه کردند. روز ۵۹/۸/۳ شایع شد که دستور عقب نشینی دادهاند. اولاً نمیدانستم این دستور از طرف چه مقامی صادر شده است. ثانیاً نیروهای باقی مانده که در مجموع به ۲۰۰ نفر هم نمیرسید نمیخواستند عقب نشینی کنند. با انتشار این دستور یک نوع بلاتکلیفی در بین بچهها ایجاد شد. البته ماندن و جنگیدن در آن وضعیت جایز نبود چرا که عراق لحظه به لحظه عرصه را برما تنگتر میکرد و به نزدیکی مسجد جامع رسیده بود. دیگر نه آذوقه داشتیم نه مهمات. اسماعیل زارعیان با گریه پایش را به زمین میکوبید و میگفت :« چرا باید خرمشهر سقوط کند؟»
خرمشهر ما بر میگردیم
وقتی به اسماعیل گفتم: «باید برویم،» صدای گریهاش بلندتر شد. او را آرام کردم و از او خواستم منطقیتر فکر کند. او لحظهای سکوت کرد و بعد با صدای بلند گفت: «خرمشهر ما برمی گردیم.» اسماعیل از من خواست که بچهها را جمع کنم و به آن سمت رودخانه ببرم. گفتم:« تو چه کار میکنی؟» گفت: «من هنوز کار دارم.»
بالاخره عراق به پل تسلط پیدا کرد. همه امید ما به بازگشت زارعیان به یأس تبدیل شد. فرماندهان گروهانها و فرماندهان دسته گردان یکی یکی به جمع ما اضافه میشدند. همه افسرده و پریشان بودند و حال صحبت کردن نداشتند. ناگهان اسماعیل زارعیان با لباس خیس در جمع ما دیده شد. به طرف او دویدم. معلوم بود شناکنان رودخانه را طی کرده و به این سمت آمده است. گفتم:« اسماعیل چرا با ما نیامدی که این همه به زحمت نیفتی؟» گفت:«رفتم مقداری رنگ پیدا کردم و روی دیوار یکی از خانههای خرمشهر نوشتم: «خرمشهر ما برمیگردیم.»
خرمشهر این ارتشی را فراموش نمیکند:
رادیو عراق برنامهاش را به موضوع اسماعیل زارعیان تغییر داد و اعلام کرد : «سرکار ستوان زارعیان شما نمیتوانید با چند دستگاه «تفنگ ۱۰۶ » با ارتش مجهز عراق مقابله کنید. پیشنهاد میکنیم خودتان را تسلیم کنید. مسلماً کشور عراق متعهد میشود شما را به هر کشوری که مایل باشید اعزام کند و اگر بخواهید در کنار ما با نیروهای ایرانی بجنگید، بالاترین درجهها را ارتش عراق به شما اعطا خواهد کرد.»
به گزارش ایسنا، سرهنگ علی قمری از رزمندگان ارتشی دوران دفاع مقدس در خاطرات خود پیرامون روزهای نخست جنگ تحمیلی و سقوط خرمشهرب میگوید:« از اولین ساعات روز ۳۱ شهریور ۵۹ عراق به طور علنی فعالیت میکرد. سیم خاردار مرزی را که سه ردیف بود برداشته بود و تانکهایش از سنگرها بیرون آمده،۲۰۰ متر پشت مرز آماده حرکت بودند. ساعت ۱۱ صبح یکی از درجه داران ژاندارمری خود را به گروهان من رساند و آرایش نظامی عراقیها را اطلاع داد. ساعت ۱۱:۵ گروهبان وظیفۀ یگان خودم همین خبر را تأیید کرد.
بلافاصله به طرف سرپرست تیم تانکها رفتم و وضعیت را به آنها گفتم و خواستم آماده باشند. سرپرست تیم تانک دستورات لازم را صادر کرد و تانکهای «چیفتن» بلافاصله گلوله گذاری کردند و به طرف موضع رفتند. سرپرست تیم تانک گفت: «جناب سروان قول میدهم اگر ۱۰۰۰ تا تانک هم به طرف ما حرکت کنند با همین پنج دستگاه تانک حساب شان را برسیم.» من هم آنها را تشویق کردم و به تجربه میدانستم که این چیفتنها با لاشه بزرگی که دارند زود مورد هدف قرار میگیرند، ولی به روی خودم نیاوردم.
گمان کردیم کلاغها حمله کردهاند
ساعت دو بعداز ظهر بود که در یک لحظه آسمان سیاه شد. ابتدا فکر کردیم کلاغهای منطقه آسمان را پر کردهاند، ولی لحظاتی بعد دیدیم که هواپیماهای سیاه رنگ عراقی از قسمتهای مختلف از بالای سر ما رد شدند و به طرف خرمشهر و آبادان رفتند. در آن لحظه ما نتوانستیم حتی یک گلوله ضد هوایی به سمت آنها شلیک کنیم و فقط تماشا میکردیم. آنها آن قدر پایین پرواز میکردند که چهرۀ خلبانان مشخص بود. هواپیماها به طرف ایران پرواز کردند. دقایقی بعد از صدای انفجارهای مهیب فضای منطقه را گرفت و پشت سر آن، هواپیماها مجددا به بالای سرما آمدند و این بار تعداد زیادی از بمبهای خود را به طرف دژها ریختند.
خبر رسید تعداد زیادی از نیروهای ایران در گمرک مجروح و کشته شدهاند. میدانستم در اثر شدت بمباران تعدادی از نیروهای ما هم مجروح خواهند شد. به همین خاطر گشتی در یگان زدم. در همان لحظات چهره کثیف جنگ را دیدم که چگونه جوانان ما را بیگناه در خاک و خون میکشد. تنها خودروی آماده یگان را که همان «جیپ میول» بود تحویل مسئول بهداری دادم که مجروحان را به بیمارستان ببرد. حالا دیگر خودرویی هم برای جابه جایی نداشتم.
وقتی به «پل نو» رسیدم، اسماعیل زارعیان (فرمانده گروهان۲ از گردان دژ خرمشهر که تحت امر لشکر۹۲ زرهی اهواز بود) و نیروهایش را دیدم که با سر و وضعی آشفته در پشت خاکریزی مستقر شدهاند. به سرعت خودم را به او رساندم. با دیدن او بیاختیار گریهام گرفت. زارعیان هم در حالی که میخواست اشکهایش را پنهان کند مرا در آغوش کشید. به هرجان کندنی بود بغضم را فرو خوردم و گفتم : «دیدی چه بر سر ما آمد؟» گفت : «مسلماً این جور نمی ماند. باید یه فکری بکنیم.»
شکار تانکهای عراقی
شروع به برنامه ریزی برای حمله بعدی کردیم. هوا رو به تاریکی میرفت و معلوم شد عراقیها در شب قصد حمله ندارند. هنوز هوا تاریک و روشن بود که از پل نو به سمت عراق یورش بردیم. این بار ۱۰ دستگاه جیپ کنار ما بود و ما میتوانستیم چندین گروه را فعال کنیم و چنین کردیم. یعنی از چهار طرف به عراقیها یورش بردیم و حتی خود زارعیان به پشت سر عراقیها رخنه و شروع به شکار تانکها کرد. عراقیها در خواب و بیداری متوجه حمله ما شدند و شروع به عقب نشینی کردند.توپخانه عراقیها با حجم زیاد و بیهدف کار میکرد و ما موفقتر بودیم و مجبور کردیم عقب نشینی کنند. ما شلمچه ایران و سپس شلمچه عراق را گرفتیم و یکی از پرسنل گروه زارعیان پرچم ایران را در بالای پاسگاه عراق برافراشت.
پیشنهاد عجیب رادیو عراق به ستوان اسماعیل زارعیان
زارعیان هنوز مشغول نبرد بود و رادیو عراق برنامهاش را به موضوع زارعیان تغییر داد و اعلام کرد : «سرکار ستوان زارعیان شما نمیتوانید با چند دستگاه تفنگ ۱۰۶ با ارتش مجهز عراق مقابله کنید. پیشنهاد میکنیم خودتان را تسلیم کنید. مسلماً کشور عراق متعهد میشود شما را به هر کشوری که مایل باشید اعزام کند و اگر بخواهید در کنار ما با نیروهای ایرانی بجنگید، بالاترین درجهها را ارتش عراق به شما اعطا خواهد کرد.»
زارعیان که خودش این خبر را شنیده بود، در بیسیم گفت : «برای آن که به دهان این یاوه گویان بزنم همین الان به آنها حمله میکنم.» دقایقی بعد با رخنه به داخل عراق و از نقطهای که عراقیها اصلاً فکرش را نمیکردند، به انهدام ماشین جنگی عراق پرداخت و آن قدر این نبرد را ادامه داد که گلولههایش تمام شد. عراقیها وقتی احساس کردند که اسماعیل گلوله ندارد، به سمت او و یارانش یورش بردند، ولی اسماعیل با زرنگی از دام عراقیها خارج شد و به ما پیوست.
ما توانستیم عراق را در شلمچه تا روز نهم متوقف کنیم. ولی عراقیها توانسته بودند با استفاده از راهنماییهای جاسوسان در قسمت «نهر عرایض» پل زده و وارد منطقه فعلیه و «سرحانیه» شوند. با شنیدن این خبر چند تیم به آن منطقه اعزام شدند و توانستند عراقیها را متوقف و حتی وادار به عقب نشینی کنند. عراق دشت شلمچه را گرفته بود و هر لحظه امکان ورود به شهر از این نقطه میرفت، ولی در این روز اتفاق مهمی حادث شد و آن ورود نیروی دریایی به جنگ زمینی بود.
آن روز عراق در تمام دشت شلمچه جولان میداد و از هر طرف قصد رخنه داشت که ناگهان هواپیماهای ایرانی در منطقه حاضر شدند و با بمباران این هواپیماها، دهها تانک و نفربر خود را از دست دادند و آن قدر مستأصل شدند که مجبور به عقب نشینی به سمت مرز خود شدند. در این حال ما متوجه این حرکت عراقیها شدیم و بلافاصله وضعیت را به نیروی دریایی و یگانهای حاضر در منطقه و شهر گزارش دادیم. انبوه نیروها وارد عمل شدند و نیروهای عراق را تعقیب و از هر طرف تار و مار کردیم. موفقیت ما در این روز آن قدر مهم بود که فکر میکردم عراق شکست را قبول کرده و با ما صلح خواهد کرد.
شهید والا مقام اسماعیا زارعیان
شهیدی که با دهان روزه به شهادت رسید:
عملیات رمضان با رمز یا صاحب الزمان ادرکنی شروع شده بود. گروهان من و اسماعیل از لشکر پیاده 92 زرهی ارتش نزدیک یکدیگر بودند. آفتاب سوزان تیرماه خوزستان، امان همه را بریده بود.
فریادهای اسماعیل بچه ها را به جلو میراند.روز دوم عملیات بود که ناگهان ترکش گلوله تفنگ 130 میلمتری دست چپ اسماعیل را از مچ قطع کرد. دستش را در جیب خود گذاشت تا نیروهایش بویی نبرند.
فرمان حمله داد و خودش هم دوشادوش بچه ها پیش می آمد. از همه جا گلوله می بارید. ترکش دیگری دست راستش را از کتف جدا کرده بود. یکی از بچه ها گفت که موج او را گرفته است. با چشم گریان به طرفش دویدم.خونریزی شدید و روزه، دیگر رنگی به رخسارش نگذاشته بود. ترکش تمام بدنش را پاره پاره کرده بود. لبهای خشکیده، دستهای جداشده، پیکر پاره پاره و غرقه به خونش روی خاک گرم خوزستان،کربلا را در ذهنم مجسم کرد.
آری اسماعیل در روز بیست و چهارم تیرماه 61 همزمان با بیست و یکم رمضان به دیدار مولایش علی (ع) شتافت.
شادی روح مطهر سرلشکر شهید اسماعیل زارعیان جهرمی و دیگر شهدای عملیات رمضان صلوات
راوی:سرهنگ جانباز علی قمری
زندگینامه سرهنگ علی قمری :
سرهنگ قمری که دورههای آموزشی نظامی ازجمله تکاوری کوهستان، رنجر، چترباز، چریک، گریلا، جنگهای نامنظم را در بالاترین سطح حرفهای گذرانده و بهعنوان استادی مجرب به هزاران نفر نیز این آموزشها را ارائه داده است، دارای افتخاراتی همچون ۵۱ سال خدمت صادقانه در ارتش، ۹۸ ماه خدمت در جبهه، حضور در عملیاتهای مختلف و مجروحیت و جانبازی است. سرهنگ قمری جز اولین اساتید ارتش و همدوره شهید سرلشکر آبشناسان بود، که در طول خدمت خود بیش از ۵۰ هزار نفر از نیروهای ارتشی، بسیجی، و پاسدار را آموزش داده است و اکنون ۴۰ سال بعد از نبرد خرمشهر به درجه شهادت نائل شد.
علت درگذشت سرهنگ علی قمری
سرهنگ علی قمری، قهرمان خرمشهر، قهرمان ایران زمین و اسوه ارتش شب ۲۰ تیرماه به علت بیماری دارفانی را وداع گفت و به دیدار همرزمان شهید خود شتافت.
کلام آخر:توصیه میکنم حتما فیلم سینمایی کلاه سبز هارو تماشا کنید درباره مقاومت ۳۴روزه پادگان دژ خرمشهر است.
گرد آوری شده)
توسط نفیسه اسمی خانی
دفاعمقدس_«استاد بزرگوار علی اکبر حسنوند»