نمیدانم چه بر سرمان آمده و کجا سر خر را کج کردیم و اشتباه رفتیم. اما خیلی وقت است سر از سرزمینی دراوردهایم که در آن کسی خودش را دوست ندارد. میان راه توشهی امید را گم کردهایم و حالا زیر تیغ این دکتر و آن جراح دنبالش میگردیم.
پول را میپردازیم، درد را تا استخوان میکشیم و وقتی به آدم جدید درون آینه نگاه میکنیم، هنوز دوستش نداریم. انگار هنوز یک چیزی کم دارد تا دوستش داشته باشیم. دنبال ایراد جدید میگردیم و یک بار دیگر تن به تیغ میسپاریم.
آدم دیگری میشویم که برای خودمان هم غریبه است. این آدم هم از امید، چیزی برایمان به ارمغان نیاورده؛ تنها مثل نقابی جدید روی صورت خود افسردهمان نشسته است.