وقتی یه داستانی، یه رمانی مینویسی و به آخرش میرسی، یه حس عجیبی میاد سراغت. شبیه افسردگی بعد از زایمان میمونه. هنوز فکرت درگیر شخصیتا و کاراشونه. هنوز یه بخشی از خودت پیششون گیر کرده و مونده. به این فارغ شدن عادت نکردی. نمیخوای دل بکنی، ولی بند نافش دیگه ازت کنده شده.
امروز همین حس، دو دستی یقهمو چسبیده. ول کن هم نیست تا اشکمو درنیاره.