"پروانگی"
روایت اول: راوی
زادگاهش روستایی کوچک بود با مغزهایی محدودتر و متروکتر از جغرافیای اجباریاش. اجدادش سالیان سال افکاری را چون یوغ بر گردن، با خود این سو و آن سو کشانده و از حدود سنتهایشان تخطی نکرده بودند. او هم مجبور به اطاعت بود؛ مانند همه؛ مانند پدر و مادرش، مانند تمام آدمهای دیگر روستایشان. حق نداشتند پایشان را از مرزهای روستا فراتر بگذارند، مبادا برای این ده کهن، سنتی جدید به ارمغان بیاورند.
شانزده سالش شده بود و نهایت تابوشکنیاش در این بود که شب ها روی بلندترین تپهی روستا بنشیند و فکر سرکشش را به فراسوی مرزهای این ده بفرستد. دلش میخواست ببیند و بداند "پیر روستا"، آنها را از چه برحذر میدارد.
شروع کرد به پرسیدن:
- چرا اینجا...؟
- تا کی...؟
- آنسوی ده چطور...؟
- ...
فلکش کردند، تغییر نکرد. او را میان میدان نشاندند و دورش را با گچ سفید خط کشیدند تا اجنهای که روحش را تسخیر کرده خارج شود، افاقه نکرد. وقتی نتوانستند مغز او را هم در قالب خودشان جا بدهند، اینبار "دیوانه" خطابش کردند؛ طردش کردند. اما این دیوانه هم حق نداشت کاری غیر از آنچه پیر میگفت انجام بدهد.
کفشهایشان تکه پوستی بود که در انجام وظیفه کوتاهی میکرد و خار و سنگریزه را از مرز تنش عبور میداد. جز پیر، کسی حق پوشیدن کفش نداشت، تا جسمش ریاضت بکشد و روحش آلوده نشود! گندمشان را هم پیر میفروخت و هرچه کرمش بود به آنها میداد. شاید کسی در طول سال از گرسنگی تلف میشد، که آن هم مشیت الهی بود!
چند نفری از میانشان سرشان را برداشته و رفته بودند. هیچکس خبری از آنها نداشت. اما پیر معتقد بود بهشت را رها کرده و به مرزهای جهنم پناه بردهاند. او هم دلش میخواست فرار کند. دیوارهای نامرئی روستا، روز بروز برایش تنگتر میشد
یک صبح تکه پوستش را دور مچش پیچید و در کبودی جنگ گرگ و میش، دل به راه زد. شب که به دنیای جدید رسید، تکه پوستش کاملا سابیده شده بود. اما عظمت دنیای پیش رویش، درد تاولهای کف پایش را از یادش برده بود.
مردمان آنجا فرق داشتند. نه لباسشان، نه کفششان، نه حرف زدنشان، هیچ کدام شبیه مردم روستای کوچکش نبود. در ده به او میگفتند "دیوانه، متفاوت"، اینجا هم همین بود. هم زمین تا آسمان با بقیه فرق داشت، هم از دیدن این همه تفاوت مرزی تا دیوانگی نداشت.
دو روزی را در خیابانها سر کرد تا کاری پیدا کند و جای خوابی. مردی که به او کار داده بود، هم سن پیر بود. اعتقادات او را نداشت اما به اندازهی درآمد گندم یکسال پدرش را، برای یک ماه کار به او میداد. به خواندن و نوشتن تشویقش میکرد و برایش از عدالتی میگفت که باید دست در دست آزادی در کوچههای شهر جاری باشد.
چندسالی دیرتر از همسالانش به دانشگاه رفت. حالا دیگر خانهای داشت که گرمایش حاصل از سوختن مخلوط کاه و سرگین حیوانات نبود. ماشینی داشت و کفش چرمی که هیچ سنگریزهای از آن عبور نمیکرد.
حالا بهتر میفهمید جهنمی که پیر میگفت "فراریان از این بهشت، گرفتارش میشوند" چه شکلیست. به آنها حق میداد زادگاهشان را فراموش کنند. اما حافظهی خودش قوی بود؛ اهل فراموشی نبود. اگر افکار سرکش و تابوشکنش، زنجیرهای دورش را پاره کرده بود، حالا باید به فکر پاره کردن زنجیرهای نامرئی مردمش میبود که سالهاست تسلیمشان شدهاند. خودش که پیلهاش را شکافته و نور را ملاقات کرده بود، حالا چه رسالتی برتر از این که باقی را هم به لمس نور دعوت کند؟
به روستا برمیگردد. ولی نه با کفشهایی از پوست، نه با قدمهایی لرزان و نه در خلوت کورهراههای روستا. با داشتههایش برمیگردد تا به همه نشان بدهد، بهشت فراتر از این یک وجب جاییست که چون مرغان پربسته خود را به آن محدود کردهاند. با خودش دو ارمغان بزرگ آورده است؛ عدالت و آزادی. کافیست خودشان هم بخواهند!
روایت دوم: راوی
سالهاست زندگی مردم روستا را به فتواهایش گره زده بود و ترس از جهنم نافرمانی را چون افساری بر گردنشان انداخته بود. الحق که در دروغ پردازی و خطبهسرایی خبره بود.
خودش دیده و میدانست آن طرف دیوارهای نامرئی که دور روستا کشیده چه خبر است. اما اگاهی فقط برای خودش بود، نه کس دیگری. اگر میفهمیدند، اینها هم طلب رفاه میکردند. آنوقت چگونه مجابشان میکرد که گندمهایشان سهم خداست و باید بپردازند تا از بلاهای آسمانی و زمینی در امان بمانند؟
سالها پدرش مردم را استثمار کرده بود و قریب به چهل سال بود خودش افسار این گلهی انسانی را به دست گرفته و به هر طرف اراده میکرد میکشاند.
زن و بچهاش در شهر زندگی میکردند اما به همه خبر از مردنشان داده بود. کسی سوالی نمیپرسید؛ مردم هم به این زندگی عادت کرده بودند. فکر میکردند آن طرفتر از روستایشان زندگی دیگری نیست.
همه گوشی بودند که به دهان او دوخته شده بودند به جز پسرکی که با همهی این جماعت فرق داشت. از همان روزی که دست چپ و راستش را شناخته بود، سوالات بیپایانش شروع شده بود. نمیتوانست مثل همه او را هم ساکت کتد. میترسید هر آن چه در نهان دارد را رو کند و سلطنتش در این روستای دل مرده به پایان برسد.
وقتی پسر از ده گریخته بود، خرسند بود که در راه طعمهی گرگهای گرسنه شده ولی بعد از سالها با چراغی روی سرش برگشته بود. میخواست به این جماعت جاهل هم نور بپاشد.
نمیگذاشت! باید این نور را همان اول، قبل از سرایت به بقیه خاموش میکرد. پسرک دیگر همان پابرهنهی یک لاقبا نبود، حالا غول آهنی زیرپایش داشت و با هیبت مردی پخته به جنگ آمده بود. حالا دیگر نمیشد او را به دیوانگی محکوم کرد، همین که برگشته بود، همه را به شک انداخته بود که "مگر پشت دیوارهای ده مرگ و نیستی نبود؟!"
زمزمهها شروع شده بود. سوالها داشت جان میگرفت. سلطنتش روی فعالترین گسل رفته بود. خودش کرده بود که لعنت بر خودش باد! باید همان زمان صدای او را برای همیشه خفه میکرد و کار را به شانس حواله نمیداد.
چند نفر را فرستاد تا کارش را تمام کنند. پیراهن خونینی که به مردم نشان داده بود، مثال همان پیراهن یوسف بود و گرگ دهان نیالوده.
اینبار اما با تاریکی مطلق روبرو نبود. رگههایی از شک را در چشم بزرگترها و نورهای کوچکی را بالای سر جوانترها میدید. نورهایی که روز به روز داشتند به شعلههایی عظیم بدل میشدند. خودش گور خودش را کنده بود، اینجا دیگر پایان خط بود.
#داستانک_فراروایت
#کانون_تمرکز_همه_گانه
#فاطمه_اصغری