ویرگول
ورودثبت نام
مطهره محسنی
مطهره محسنیهنوز مونده تا زندگی رو بشناسم...
مطهره محسنی
مطهره محسنی
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

تفاوت


امروز فهمیدم که من با همه متفاوت هستم.

اولش، پریدم توی تخت و گریه کردم؛ بعد به خودم آمدم و رفتم جلوی آینه. توی چشم‌های خودم، به تیپ عجق وجقم، به لبخندم، به اتاقم، نگاه کردم.

دیدم مامان و همسایه‌ها راست می‌گویند؛ هر چند تلخ و بد اما راست می‌گویند!

من شبیه هیچ کس نیستم.

همیشه دوست دارم موزیک‌های شاد را در کنار غمگین گوش کنم.

تیپ هایی را می‌زنم که شنبه یکشنبه صدایش می‌کنند و اصلا با هم هماهنگ نیستند.

تم اتاقم، سبز_صورتی‌ است.

هم مرتب هستم هم شلخته.

هم خجالتی‌ام و هم سرم درد می‌کند برای دعوا و دفاع کردن از خودم یا بقیه.

تنها شباهت من بین دیگران، رنگ پوست و شکل بدنم است؛ من یک سر، دو دست، دو پا و یک تن دارم. غیر از این‌ها، هیچ شباهتی با بقیه آدم‌های اطرافم ندارم.

همه من را دیوانه یا عجیب خطاب می‌کنند..

خیلی از دوستانم، بخاطر همین تفاوت‌ها، از من دور شدند.

در جمع‌های فامیلی، همیشه تنهایم می‌گذارند اما من ناراحت که هیچ، خوشحال هم می‌شوم؛ آخر چه چیز بهتر از این گیرم می‌آید که در یک تایم خالی، بین آن مهمانی‌های بزرگ و کسل کننده، آهنگ رپ بگذارم و کتاب ترسناکم را بخوانم؟

ولی بقیه این را هم درک نمی‌کنند. کلا انگار خدا من را آفریده تا درک نشوم و از بقیه مخلوقاتش، جدا باشم...

اما من عاشق تنهایی و ارتباط هستم.

شیدا می‌گوید: شخصیت تو پر از تناقض‌هاس. برای همینه که انقدر عجیبی!

و می‌زند تو خال

اما حالا، در همین لحظه که جلوی آینه گردِ میز آرایشم نشستم، حس خوبی نسبت به اینهمه تفاوت و بی همزبان بودنم ندارم.

هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بود و حالا، نمی‌دانم چه کنم؟ یکجور‌هایی می‌شود گفت که گیج شدم.

سه روز بعد هم به همین منوال گذشت.

بعضی وقت‌ها سعی کردم خودم را همرنگ مردمان عادی بکنم.

همین جمعه، وقتی داشتم از سرکار با اتوبوس برمی‌گشتم و هندزفری در گوش‌هایم بود، سعی کردم با تکان کمتری کمرم را بلرزانم و یا با اهنگ کمتر بخوانم.

روز شنبه که مامان دستور خرید داد، در مسیر برگشت، فقط نصفه ساندویچم را به گربه‌ها دادم نه کل آن را

اما روز سوم که همین امروز یعنی یکشنبه است، احساس خستگی و ناراحتی می‌کنم.

دلم برای سبک زندگی دیوانه و مختص به خودم تنگ شده است. تو دلت تنگ نشده؟

حیف که تو فقط خود منی در آینه. اگر دو تا بودیم، حتما جوابت آره بود، نه؟!

من به جای هردویمان تایید می‌کنم و می‌گذارم فردا، روز من باشد.

با صدای آلارم گوشی، از خواب بیدار شدم و به اندازه یک اسب ابی، دهنم را باز کردم و کل اکسیژن‌های درون اتاقم را بلعیدم. یکم کش آمدم و از تخت پریدم پایین و رو فرشی‌هایم را پوشیدم. عاشق نرم بودنشان هستم. وقتی پشم‌هایشان به پاهایم می‌خورد، قلقلکم می‌گیرد و من روزم را با خنده کوچک ولی پر انرژی‌ای شروع می‌کنم.

می‌خواهم از اتاق بروم بیرون تا دلی از عزا بیاورم که چشمم به خودم می‌افتد و خنده کوچکم به قهقهه تبدیل می‌شود.

موهایم روی هوا سیخ ایستادند و من با آن چشم‌های پف کرده و شلواری که پاچه‌ای دم زانویم است، فکر نمی‌کنم بتوانم از این خنده‌دار تر شوم:)

دست توی موهایم می‌برم و کمی بیشتر به همشان می‌ریزم و‌ به آشپزخانه می‌روم.

مامان روی یخچال یادداشت گذاشته که امروز به جلسه اولیا مربیان شیدا رفته اما ماشین را برای من گذاشته است.

لامپ مغزم روشن می‌شود.

سریع یک شیرینی با آب پرتقال می‌خورم. یک هودی می‌پوشم و با همان حالت سوار ماشین می‌شوم؛ نه آرایشی و نه مقصد خاصی. فقط یک لحظه دلم گفت:بریم بیرون؟

و من قبول کردم. خب بچه دلش خواسته بود.

امروز، من تصمیم گرفتم مثل همیشه ی خودم باشم.

می‌خواهم قبول کنم که با بقیه فرق دارم. راستش، من عاشق این تمایز هستم.

این ویژگی‌ها، علایق و سبک زندگیِ عجیب و غریب، من را خاص می‌کنند. این روز‌ها، خیلی‌‌ها به دنبال خاص بودن هستند و من، بی آن که تلاش خاصی بکنم یا وانمود کنم و یا خودم را مجبور کنم، خاص هستم. نمی‌دانم چرا سه روز پیش که این را فهمیدم، گریه کردم. خل بودن، تنها دلیل ممکن است. من همیشه همینطور‌ بودم و می‌مانم. خودم را دوست داشتم و وجود این تفاوت را هم می‌دانستم اما تا سه روز پیش، کسی این را به بدترین شکل ممکن توی صورتم نکوبیده بود.

به خودم حق می‌دهم که آنطوری برخورد کرده‌ام. حالا هر چی بوده، گذشته و مهم الان است که من فرمان را می‌چرخانم و به سمت بستنی تمشکم می‌رانم.

۱۳
۲
مطهره محسنی
مطهره محسنی
هنوز مونده تا زندگی رو بشناسم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید