ویرگول
ورودثبت نام
مهزاد نیازمند
مهزاد نیازمندگمشده بین کلمه‌ها؛ ویراستار اسبق/ معلم سابق/ ... فعلی
مهزاد نیازمند
مهزاد نیازمند
خواندن ۴ دقیقه·۷ روز پیش

آسمانِ خاکستریِ امید


از جاده‌ی ساوه که به سمت تهران ‌می‌آیی، نرسیده به عوارضی آخر، بعد از رد کردن نقطه‌ی طلوع یا غروب رباط‌کریم، به یک سه‌راهی می‌رسی: یک مسیر فرعی و دوطرفه که از جاده‌ی اصلی منشعب شده و سر نبش آن یک کمپ ترک اعتیاد، درست برِ جاده، هست به نام «بهار دلسوختگان». باید حواست را خیلی خیلی خوب جمع کنی تا تابلوی اسم شهر را که در فاصله‌ای حدوداً ۵۰۰متری از لبه‌‌‌ی جاده‌ی اصلی قرار دارد از لابه‌لای شاخ و برگ درخت‌ها پیدا کنی. روی آن تابلو نوشته شده «اورین».

تا قبل از این روز اما، توجه من، در تمام روزهایی که برای مرتب کردن کلمه‌ها در بطن کتاب‌های هنوز‌چاپ‌نشده همراه با همسفر دائمی‌ام/همسرم از خانه تا میدان انقلاب را منزل به منزل و آبادی به آبادی با خودروی آبی متالیک مدل ۹۴ گز می‌کردم، به هیچ‌کدام از این جزئیات جلب نشده بود.

 اولین روزِ کاری بعد از ۲۵ آبان ۹۸ بود که روی آسفالت جاده ردِ چهار نقطه روی زمین به چشمم خورد. چهار دایره‌ی سیاه و بزرگ به قاعد‌ه‌ی پهنای لاستیک ماشین‌های سواری. فقط کمی طول کشید که بفهمم اهل کجایند و از کجا در این نقطه سبز شده‌اند: ردِ لاستیک‌های سوخته‌ای که وقتی من آنجا نبودم آتش گرفته بودند و سوخته بودند؛ همان وقت که همراه بقیه در ترافیک جاده‌ی تهران به شهر همسایه گیر افتاده بودیم و از همه‌جا بی‌خبر، که همه‌جا گُر گرفته. بعدتر، با کمی دقتِ بیشتر، دیدم فقط یک ردیف ازشان نیست و دو دسته‌ی چهارتایی از آنها روی زمین نقش بسته است.

از آن روز این هشت دایر‌ه‌ی سیاه و چروکیده روی آسفالتِ حالادیگرخاکستری برای من حکمِ سنگ مزار را پیدا کرده‌اند. این نقطه از جادهْ آرامستان شخصی من است؛ مدفن امیدهای سوخته؛ امیدِ آن آدم‌هایی که لابد وقتی فندک از جیبشان درآورده بودند تا لاستیک‌ها را شعله‌ور کنند، بی‌خیال اینکه آن لاستیک‌ها چند سالشان بوده و چه نادیده‌ها که در جاده‌ها ندیده‌اند، شلوارهایشان خاکی بوده و حتماً عصبانی بوده‌اند. اصلاً کسی مهلت نداشت که بپرسد که آن طفلکی‌های روسیاه دلشان می‌خواهد در آن هیاهو، به رسم زنان هندو در آیین ساتی، بسوزند و مرهم دلی سوخته باشند یا مثلاً بعد از اینکه آقای آپاراتچی از ترمیمِ چندین‌باره‌شان و قطع امید از به‌دردبخور بودنشان، این‌طور تجویز کرده بوده که این زبان‌بسته‌ها را می‌شود پر از خاک کرد و باهاشان فضای سبز باغچه‌ای کوچک در همان حوالی روستاهای حومه‌ی شهر را ارتقا داد. لابد آن آدم‌های فندک‌به‌دستِ عصبانی، مثل همیشه، صبح را در راهبندانِ همیشگی و موی‌سپیدساز سپری کرده بودند، همان ترافیک‌های بی‌دلیلِ جاده‌ساوه‌ای!

دلیل آن همهمه‌ها گران شدن غذای مایع همین ماشین‌های زبان‌بسته بود. طفلکی‌هایی که نه سر پیاز مشکلات اقتصادی ما هستند و نه ته پیاز دعواهای سیاسی. به قول استادی در دانشگاه که اصلاً به خاطر خطرهایی که از سمت همین ماشین‌ها، ناخواسته، متوجه جان و زندگی ما می‌شود در واقع «شرِ ضرور»ند؛ یعنی یک‌جور رابطه‌ی مشتاقی و مهجوری بین ماست؛ نه بی‌آن می‌شود سَر کرد، نه بدان می‌شود دل بست؛ عشق و نفرت توأمان. 

حالا وقت‌هایی که دلم خیلی گرفته باشد، وقتی از آن هم گرفته‌ترْ سیل ماشین‌هایی باشد که در همان حوالی کنار هم متوقف شده‌اند، آینه به آینه، اگزوز به اگزوز، اولین دلیلی که دعادعا می‌کنم عامل ترافیک نباشد عملیات احیای آسفالت جاده است. مرزِ تیره و روشنِ رنگ آسفالت از همان موقع شده بلای جانم در آن محدوده. یک بار ماشین‌های وردنه‌دار! و زرد اداره‌ی راهسازی، که یک طرفشان برای حمل کوه کوچک و سیاه آسفالت‌ها‌ی نپخته جا دارند، تا حدوداً ۵۰متری لبه‌ی آرامستانم رسیده بود. یادم می‌آید آن روز چقدر از محو شدن خاطراتم زیر آن قیرهای داغ ترسیدم.

هنوز هم می‌ترسم.

این روزها ولی امیدم هم به رنگ همین خاکستریِ روشن است: آمیخته به ترس؛ ترس از محو شدن ردِ به‌جامانده از زخم‌هایی که روزی از دردشان خون گریستم و حالا گاهی بی‌اعتنا و عجولانه برای رسیدن به مقصد از کنارشان می‌گذرم؛ ترس از پاک کردن/شدن گذشته به نام فردا و آینده؛ ترس از اینکه کسی غیر از خودم، از همان‌ها که سر و کارشان با قیر داغ است و دست‌هایشان سیاه، از وجود آرامستان شخصی‌‌ام باخبر شود و بخواهد به اسم فردا، فرشِ جاده را برای سفرِ ماشین‌ها سیاه‌تر کند و در همان لحظه، چشم و دلِ ما ماشین‌سوارها را قرمزتر و خونین‌تر...

این روزها با خودم فکر می‌کنم اصلاً چه عیبی دارد اگر بخواهم آرامستان خاطراتم دست‌نخورده و غیرِ آباد بماند و آسمانِ امیدم خاکستری، گرفته، با هشت تکه ابرِ سیاهِ چروکیده...

اصلاً چه اشکالی دارد، گوشه‌ای از این دنیا، آسمانِ امید در چشم یک نفر، به جای آبی، خاکستری باشد!

 

دنده عقب با اتو ابزارجستار
۴
۰
مهزاد نیازمند
مهزاد نیازمند
گمشده بین کلمه‌ها؛ ویراستار اسبق/ معلم سابق/ ... فعلی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید