ویرگول
ورودثبت نام
dina.v
dina.v" حالم بهتر شد و شروع كردم به فهميدن اين كه ، بهترين چيز براي من اين است كه بروم يك جايي زندگي كنم كه واقعيت نداشته باشد .
dina.v
dina.v
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

«فکرهای شلوغ»

خشک شدن ساحلی که خیس از تلاطم موج ها شده، کار دشواریست...
خشک شدن ساحلی که خیس از تلاطم موج ها شده، کار دشواریست...


گاه سکوت شب، در شب های آسوده از فردا، تصدیق ملاقات با تنهایی را میدهد...
و در تنهاترین حالت مرا با خود و خیال تو رها میکند...
و من پیوسته موسیقی تکراری تو را گوش میدهم...
آزادانه بیخیال از همه چیز و همه کس غرق در خیالت میشوم، اما حیف که دریای خیالت وصف نشدنیست...
قلم و کاغذ میرقصند و احساسات حتی در قصه خود هم جایی ندارند...
قلم و کاغذ گنجایش قصه ی احساسات را ندارند  و این به خوبی احساس میشود...
من در تنهایی خود با تو اسیر شده ام...
لبخندهای تو خواه یا ناخواه مرا راهی زندان سرد ارزوها میکند...
انجا خورشیدی نداشت که در سرما مرا به اغوش بگیرد....
روشنایی نداشت که بینایی ببخشد...
انجا فقط سرما بود و سرما...
شب های سرد بی تو، به سرد ترین خودش درامده بود و من تنها امیدم، خیال شب های با تو بود...
چشمانم سکوت تلخی را فریاد میزنند...
قصه ی زمان تک به تک لحظات را برایم تداعی میکند، و این غم ارام رام نگاه تاریکی را در وجودم به سلاخی میکشد.
گاهی اوقات مبهم بودن فردایی که بودن یا نبودنمان هم انتهای قصه مشخص میشود رنجمان میدهد...
و گاهی هم گذشته ای که از وجودش بی زاریم و گاه و بی گاه جنگ موج هارا رقم میزنند...
اما خشک شدن ساحلی که خیس از تلاطم موج ها شده، کار دشواریست...
حجم درد از حجم من بیشتر بود...
در انتهای روحم ته صدایی از تسلیم شدن میشنوم،
تسلیم به معنای پایان دادن به زمزمه ی خاموش واژگان...
تبعید به معنای فرار از وجودی که شاید خیلی از اوقات تو مسئول ساختنش نبودی...
افکاری که شب و روز در سرم میگذرد، تبدیل به گره ای کور در قلب و صدایم شده است...
من دچار شده ام به ناچاری،
اما ناچار هستم به بودن و زیستن....
شاید تلخ باشد،
اما من تلخیش را داخل فنجان قهوه ام مینوشم و گذر میکنم...
گذر میکنم....
احساس تنهایی
۳۸
۱
dina.v
dina.v
" حالم بهتر شد و شروع كردم به فهميدن اين كه ، بهترين چيز براي من اين است كه بروم يك جايي زندگي كنم كه واقعيت نداشته باشد .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید