به نام خالق عشق
اول اول یک شکرگزاری مخصوص از خدای بزرگ که این راهو بهم نشون داد، راه درست معنویت و انسان بودن.
موهبت تمام اون چالشها و عذابها و سختیهارو با کمک فراز قورچیان عزیز و تیم من حقیقی تونستم بفهمم که چیزی جز پیدا کردن راه رسیدن به معبود نبود.
دیر رسیدم ولی بالاخره رسیدم .
حالا ذرهای از اون چالشها رو برای شما عزیزان میگم.
دقیقاً از روزی شروع شد که به دنیا اومدم و به گفته مادرم ، پدرم وقتی فهمید که بچه دختره قهر کرد و از بیمارستان رفت. اون روز پدرم رفت، من نفهمیدم این موضوع رو ولی چهل سال مادرم اینو تو گوشم تکرار کرد که دوستت نداشته از اولش تو رو. این اولین زخم زندگیم بود پنج سالم که شد سایه سنگین زن بابا اومد رو سرم دیگه هر روز زندگیم کتک بود و تحقیر و تجاوز. هیچ چیز به جز اینا از اون روزها یادم نمیاد نمیدونم چند سال بود ولی بالاخره رفت زن بابام. نوجوون شدم به خاطر مشکلات هورمونی چاق شدم. این خودش بزرگترین معضل شد برام مسخرم میکردن. تو خونه، فامیل، مدرسه، خیابون، همه جا.
هیچ کس روحمو نمیدید که چقدر داره زخمی میشه و هر کسی با حرفاش یه زخمی میزد و میرفت و هر روز این زخمها بیشتر و بیشتر میشد پسری که پنج سال بهم میگفت که دوستم داره و عاشقمه یه روز به خاطر همین مسئله و به راحتی ولم کرد و رفت.
با همین زخمها و دردها بزرگ شدم.
بیست سالم شد. پدرم یه روز ما رو تنها گذاشت و رفت. رفت که برای خودش زندگی تشکیل بده و فکر نکرد که ما اینجا بهش احتیاج داشتیم.
برای خلاص شدن از این خلع تن به ازدواجی دادم که از اولش هم میدونستم اشتباهه . و با کلی زخم بعد از چند سال از اون زندگی اومدم بیرون.
وای تازه مشکلاتم شروع شد. حتماً همه میدونین که یه دختر تو ایران بعد از طلاق چه مصیبتهایی خواهد داشت.
و بدترین زخمها رو تو اون چند سال خوردم.
و کورکورانه وارد یه زندگی جدید شدم ...
دوباره یه ازدواج اشتباه این بار بدتر از اولی دیگه راهی برام نمونده بود چند بار خودکشی کردم ولی موفق نشدم.
فقط خودمو با قرصای خواب آروم میکردم صبح میخوردم که تا شب بخوابم و شب هم چند تا که تا صبح بخوابم و فقط منتظر مرگ بودم و از مهم متنفر بودم حتی از خدا. تا این که به طور اتفاقی آقای قورچیان رو دیدم کمی باهاش صحبت کردم و ازم خواست که حتما تو یکی از کارگاههای شفای زخم شرکت کنم.
20/ 6/ 1399 اولین کارگاه شفای زخم رو رفتم و این اولین روز از باقی مانده عمرم بود و وارد زندگی جدیدم شدم.
همه زخمهام یکی یکی سر باز کردن تو کارگاه شفای زخم و عفونتاش رو بیرون ریختم و شفاشون دادم با دستهای خدا و کمک راهبر عزیزم اقای فراز قورچیان .
پدرم، مادرم، زن بابام، شوهرم و همه کسانی که بهم زخم زده بودند رو به کمک شفای زخم استاد فراز قورچیان بخشیدم.
به سبکیه پر شده بودم ، چقدر شیرینه طعم بخشیدن و این که از ته ته قلبت شفا بگیری واقعا یه معجزست بعد از اون فراز کلی سمینار و وبینار داشت ؛ تک تکشونو میرفتم و هر دفعه یه آگاهی تازه پیدا میکردم.
بعد از مدتی طلاقمو گرفتم و تنها شدم بعدش به خاطر بدهیهایی که شوهرم به بار آورده بود خونمو بانک گرفت. ماشینمو دادم دست کسیو رفت زیر تریلی و داغونش کرد. کم کم پولم و تمام سرمایمو از دست دادم و دیگر هیچی نداشتم.
همه چیم رفته بود یادمه یه شب به گوشیم نگاه میکردم و میگفتم خدایا شکرت هیچی الان ندارم ولی این گوشی رو دارم و سرم باهاش گرمه. دقیقاً فردا صبحش وقتی از خونه بیرون رفتم گوشی رو هم از جیبم زدن و دیگه هیچی نداشتم اونجا بود تازه حرفهای فراز قورچیان به دادم رسید و خودمو پیدا کردم . فراز میگفت یونگ هر وقت یکی میومده بهش میگفته مشکلی برام پیش اومده یا چیزیمو از دست دادم میگفته برین شیرینی پخش کنین که خدا دوستتون داره ، درک این جمله واقعاً سخته.
ولی من اون شب فهمیدمش و اون موقع بود که نور خدا رو دیدم اون موقع بود که فهمیدم خدا چقدر منو دوست داشته و این همه چالش سر راهم گذاشته تا من بالاخره پیداش کنم.
من نور خدا رو اون شب دیدم و عاشقش شدم و اینو فقط مدیون راهبر عزیزم ، فراز قورچیان هستم .
واقعاً جملهای که همیشه تو کارگاهها تأکید دارن که خداوند سالهای ملخ خوره را جبران میکند برای من اتفاق افتاد.
بعد از اون اتفاقها و لمس خدا و از بین رفتن وابستگیها و پیدا کردن آگاهی تمام مشکلاتم حل شد فراوانی وارد زندگیم شد و هزار تا در به روم باز شد.
حالا ذره ذره وجودم پره از عشق به معبوده و اینو برای تمام سیاره آرزومندم.
به امید شفای سیاره