Ri.Ri
Ri.Ri
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

ما

شاید بارها و بارها بدون کوچکترین مکث و توجهی از کنار یکدیگر عبور کردیم و حتی به ذهن هیچکداممان نرسید روزی حسی متفاوت را تجربه خواهیم کرد.ما برای هم انسان هایی بی ارزش و معمولی بودیم و شاید الان هم چنین حسی داریم!به قول من:«موجودات دو دست و پا که از تک تکشان متنفرم،با آن صورت های خندان و احساسات مسخره شان!» من چیزی را حس نمی کنم.وقتی فهمیدم که یکی از همان انسان ها مشکلاتم را تک به تک گفت،و بعد انگار که من را از خوابی بیدار کرده بودند همانقدر گیج و منگ و بدون درک،به روبرویم خیره بودم و تا چند ساعت از جایم تکان نخوردم.آری،شاید برخی بگویند:«چقدر رقت انگیز!»ولی این واقعا آسان نیست،انگار که حتی خودت خودت را نمیشناسی.گاهی وقتی احساسی را تجربه می کنم چه شکننده و یا خوشحال کننده از خودم می پرسم:«خب،چطور بود؟اصلا توانایی اینو داری که با پوست و استخون حسش کنی؟چرا اینقدر خودتو ذوق زده نشون می دی؟»احساسات من سطحی هستند و هیچوقت چیزی را از عمق وجودم حس نمی کنم.پس با زبان بی زبانی به انسان ها گفتم:«من چیزی رو حس نمی کنم.حتی اگه خودمم بخوام نمی تونم اهمیتی بدم پس مشکلی نیست.»تمام زندگی من در این سوال خلاصه می شود:«اگر من احساسات و ادراکم را از دست بدهم،میمیرم؟»او هم همینطور است.در این مورد تفاهم داریم،به یاد دارم در گذشته بالای کوهی که به سراسر شهر دید داشت،نشسته بودیم و تمام انسان ها و موجوداتی که آن پایین درحال نق زدن بودند را مسخره کردیم،فارغ از این که ماهم انسانیم.بی قید و بند هستیم و به چیزی وابسته نیستیم حتی"ما"یی که از من او به وجود آمده است!شاید باورتان نشود که هنوز هم ارتباط خاص قبلی با همه این عقاید مشابه عجیب و تفاوت ها،هنوز هم پایدار باشد،اما بله.این واقعیت است.ما عجیب هستیم،افکاری داریم که بیشتر شبیه به افکار روانی هاست تا افراد عادی و معمولی ولی به هرحال ما متعلق به خودمان هستیم و این چیزی را تغییر نمی دهد.عقاید مشابهی داریم که به شدت برای اکثر افراد آزار دهنده است:هردو اعتقادی به عشق نداریم و خالی از عاطفه هستیم،به دعواها یا اختلافات میان مردم اهمیتی نمی دهیم و به نوعی می شود گفت اگر دو انسان مقابلمان یکدیگر را تکه و پاره کنند واکنش قابل توجهی نداریم،از مردم خسته شده ایم و خب شاید جامعه ستیز هستیم،شاید شخصیت فاسدی داریم،نوعی"عوضی"ولی ما برای هم جالب و آشناییم،میتوانیم موقعیت های جدید و هیجان انگیزی را تجربه کنیم و شاید این رنگ و بویی تازه به زندگی یکنواختمان می دهد.اولین باری که انسانی راجب ارتباط خاص میانمان نظری داد واکنش او جالب بود!آن انسان گفت:«رفیق،حیف شد که نمیتونی این عشقو نسبت بهش حس کنی!»و او در جواب نیم نگاهی انداخت و گفت:«چرا،میتونم حسش کنم.اما این حس فرق میکنه،تو نمیتونی درکش کنی!»بله.او مردد بود.حتی اگر اکثر افراد به این ارتباط،ارتباط عاشقانه بگویند در نظر ما این اصلا شبیه به آن حس رویایی عشق که همه برای به دست آوردنش له له می زدند نبود،چون نمیتوانیم عمق آن را درک کنیم.زمانی که راهی را با مقصدی نامعلوم در پیش گرفته ایم گفتگویی میانمان شکل می گیرد،می گویم:«نظرت راجب حرفی که زد چیه؟»می گوید:«وقتی نمیتونیم درک کنیم که چجوریه پس بود و نبودش فرقی نداره مگه نه؟قبول کن که ما خالی از عاطفه ایم.»می گویم:«درسته،اما به نظرت اونایی که میتونن عشق رو از عمق وجودشون حس کنن،چه احساسی دارن؟»می گوید:«شاید قبل از اینکه خالی از هرگونه عاطفه ای بشیم یه بار هردومون از عمق وجودمون حسش کردیم و بعد که صدمه دیدیم تصمیم گرفتیم اینطور زندگی کنیم،پس هیچوقت بهم نگو نمیدونی چجوریه.هردومون میدونیم اگه این یه گناه باشه کسایی هستن که توش شریکن،منتها تاوانشو ما می دیم! »سخن آخر را می گویم:«احساسات و تجربشون بخش اعظمی از زندگی رو تشکیل میدن و راستش گاهی می تونم ببینم خلائی پر نشدنی درونمه...»و بعد سکوتی میانمان شکل می گیرد و این سکوت تا لحظه آخر ادامه دارد.

احساساتارتباطزندگیتجربهعاطفه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید