
هوا سرد است و آلوده.قبرستان در بالاترین نقطه ی شهر است. انگار مرده ها به نظاره نشسته اند گلاویز شدن زنده ها را با درد نان و فکر آب و رنج هوا!شاید هم دست و پایشان را آسوده و دنج،دراز می کنند و یک نفس راحت می کشند و دلشان برای زنده ها می سوزد.
به چشمهای توی قاب عکس پیرمردی که مداح،او را عزیز رفته از دست میخواند ،زل می زنم.چشم ها آسوده اند و شاید خوشحال.حالا درد و بی خوابی و غصه ی سر و همسر،پیکر نحیفش را به زمین گرم زده است و خستگی هایش را بوی خاک خیس، به جان خریده است.
یار دیرینه اش چادر را کشیده روی صورتش و برای روزهای تنهایی احتمالی که پیش رو دارد، گریه می کند.
هوا سرد است و آلوده.چشم هایم می سوزد و گلویم خشک شده است.گریه نمی کنم.به خودم قول داده ام دلم را سنگ کنم.اصلا برای چه گریه کنم؟برای مرگ انسانی که زندگی اش عذاب آور بود؟برای ناله های زنی که دیگر توان پرستاری از مردش را نداشت؟هیچکس گریه نمی کند.انگار دل همه شان سنگ شده.
همه زل زده اند به تصویر چرک و آلوده ی شهرشان و به حال زنده ها تاسف میخورند و دوباره به نشانه ی خواندن فاتحه لبهایشان را می جنبانند!البته ،شاید هم واقعا اعتقاد دارند که یک مشت کلمه روح مرده را آرام می کند.قبل ترها،یعنی تا قبل ۲۳سالگی،فاتحه را تمام و کامل و با کشش عرفانی ولضالین می خواندم و از اینکه به روح متوفا لطف کرده ام، به خودم می بالیدم.اما چندسال به نشانه ی احترام به صاحب عزا فقط لب جنباندم و پیس پیس الکی نثار روح مرده ها کردم؛ولی حالا حتی همان لب جنباندن را هم بی خیال شدم.
کمی آن سوتر، یک زن میانسال و تکیده،روی مزاری ایستاده و با صدای بلند گریه می کند.او از مادرش عذرخواهی می کند برای روزهایی که می بایست کنارش می بود و تنهایش گذاشت.برای دردهایی که کشید و دست دخترش ناتوان بود از یافتن مرهم.به مادرم فکر میکنم و به روزهایی که فقط توانستم از پشت گوشی تلفن دردهایش را بشنوم.یادم می افتد که خیلی از روزها،آن قدر درگیر زندگی ام بودم که حتی مجال شنیدن دردهایش را هم نداشتم.البته من هم گاهی بدون اینکه مادرم بداند درد کشیدم.تفاوت من با او این بود که من،حتی دنبال گوش شنوا هم نبودم یا شاید مادر، گوش شنوای خوبی نبود برای غرغر کردن هایم.خردسال که بودم؛ غرغرهایم مال گوش آقاجان بود.هر بار که خواهر بزرگه، من را در جرگه ی رمزآلود دوستانش راه نمی داد؛با اتکا به لوندی مخصوص ته تغاری ها به آغوش آقاجان پناه می بردم و از بدجنسی خواهر می گفتم و آقاجان هم بدجنسی خواهرم را تایید می کرد و به من اطمینان می داد که حرفها و بازی های دختر بزرگها آنقدر لوس و بی مزه است که اصلا نباید حسرت بودن کنارشان را بخوری.گونه های تیغ تیغی اش را که بوی سیگار و ادکلن اوپن می داد را می بوسیدم و سبک می شدم.مادر اما از تنش و جنجال بیزار بود.همیشه سکوت می کرد و راه گلایه را می بست.خودم را مرور می کنم،این روزها خیلی شبیه مادرم شده ام.
درست روبروی جایی که من نشسته ام،یک آخوند و یک قبر کن، کنار گودالی که ظاهرا برای گرفتن تن بی جان انسانی دیگر دهان گشوده است، ایستاده اند.آخوند جوان پشت گوشی با کسی صحبت می کند و نیشش تا بناگوش باز است.طولی نمی کشد که چند مرد و چند زن تابوتی را به دوش کشیده و می آورند.هیچ کس گریه نمی کند؛جز دو مرد میانسال!در عرض ده دقیقه مراسم کفن و دفن تمام می شود و مرد میانسال، مادر مادر کنان از کمر شکسته اش می گوید و شرمندگی اش از مادر.
خانم جان که مرد،پدرم ،تنها فرزندش،مثل یک کودک بی کس و بی پناه گریه می کرد.خانم جان سالها بود که پدر را فراموش کرده بود.گاهی وقتها که آقاجان بغلش می کرد او را با غضب هل می دادو زیر لب بد و بیراه می گفت.پسرش حکم یک مرد غریبه را داشت برایش!
خانم جان را که به خاک سپردیم و آمدیم خانه،پدر سیگارش را با آتش سیگار قبلی روشن میکرد و کامهای عصبی به سیگار می زد و چای می خواست و هر بار چایش سرد می شد و شاکی می شد.راست می گویند انگار:آدمی از مادر یتیم می شود.پدرم و این مرد میانسال یتیم شده بودند.
به همسرم نگاه می کنم.به نشانه ی تاسف سرش را تکان می دهد.چشم هایم می سوزد و پر از اشک شده است.برایم دستمال می آورد و دستم را می گیرد توی دستهای گرمش.به او نمی گویم که اشکهایم برای گریه نیست و سرما و آلودگی اشکم را درآورده است.
مراسم تمام می شود.تسلیت خشک و خالی تحویل صاحب عزا می دهم و راه می افتم به سمت ماشین.به رسم عادت همیشگی ام،اسامی روی سنگ قبرها را می خوانم.به عکس جوان ترها خیره می شوم و به سال آغاز و پایانشان نگاه می کنم.زیر پایم پر از آرزوهای نرسیده است.پر از حسرتهایی که واگویه نشدند و زیر خاک پوسیدند.
هر بار که سر مزار آقاجان می رویم و من به سنگ قبرها نگاه میکنم،مادرم دستم را می گیرد و می کشاند دنبال خودش ومی گوید که شگون ندارد آدم اسم مرده را بخواند.عمر ادم را کوتاه می کند.هی می آیم بگویم که مادر من،ما که بین مرگ و زندگی دست و پا می زنیم؛حالا چه فرقی می کند کمی بیشتر نفس بکشیم یا کمتر!باز زبانم را گاز می گیرم که مبادا دل نازکش برنجد.
هوا همچنان آلوده است و در مسیر برگشت توی ترافیک گیر کرده ایم و لعن و نفرین است که نثار بعضی ها می کنیم.
همسرم بی مقدمه می گوید:باید قبل از اینکه گرانتر بشود قبر بخرم.وانمود می کنم که حرفش را نشنیده ام و او حرفش را تکرار می کند.
چشمهایم می سوزد و گلویم بیشتر.آه می کشم و نمی گویم که، ولی ما هنوز زندگی نکرده ایم.مگر نباید الان به فکر خانمان برای خودمان باشی؟خانه ای که مال خود خودمان باشد.مگر نباید برای روزهای پیری پس انداز کنیم و از لذت زندگی وجوانی سرمست باشیم؟مگر قرار نبود که جوانی پر از عصیان باشد و میل به زندگی؟مگر نباید جیک جیک مستونمون باشه؟چرا از الان فکر زمستان به سرت زده است؟
دوباره نگاهم می کند و دلم می لرزد از فکر نبودنش.می زنم زیر قولم و سنگ دلم آب می شود.
