کودک بودم؛اما آنقدری درک داشتم که تفاوت رنگ و لعاب میان دو سنگ مزار را تشخیص دهم.هر دو مزار،کنار هم بودند اما انگار یک دیوار نامرئی بینشان قرار داشت.دیواری که جایگاه ویژه ای به هر کدام داده بود.سنگ مزار او که چشمهای روشن داشت و موهایش به سبک هیپی ها آرایش شده بود و یک چفیه دور گردنش و عکس خمینی روی سینه ی لباسش بود؛ به رنگ سفید بود و نرده های دور سنگ مزار به رنگ پرچم ایران,، رنگ شده بود و باکس عکسش پر از گل و گلاب و یادگاری های متوفا بود.
سنگ مزار او که چشمهای سیاهش شوق زندگی داشت و یک تی شرت آبی تنش بود و موهایش را شاید با روغن بادام برق انداخته بود و به عقب شانه کرده و طره ی موی بلندش روی شقیقه اش افتاده بود؛به رنگ خاکستری بود و هیچ نرده ای دورش نداشت. توی باکس عکسش،فقط یک قاب عکس بود ویک شاخه رز مصنوعی!
روی هر دو سنگ مزار نام شهید نقش بسته بود و اما انگار یک دنیا فاصله بود میان دنیای آن دو سنگ!
یکی همسایه ی قدیمی بود و دیگری دوست دوران کودکی برادرم.هر بار که مسیرمان به قبرستان می خورد،مادرم میان دو مزار مکث می کرد و به چشمهای توی قاب عکس همان که زیر سنگ بی رنگ و لعاب خفته بود، زل می زد ومی گفت:آخ که مادرت بمیرد برای جوانی ات!
بارها از این و آن شنیده بودم که وقتی پیکرش را آوردند،مادرش تمام حکومتی ها را از خانه اش بیرون کرده بود و ناسزایی از سر بیچارگی نثار بانیان جنگ کرده بود و بعد از آن هم،هیچ گاه نگذاشته بود کسی غیر از خودی ها سر مزار فرزندش برود.
آن دیگری اما تک فرزند خانواده بوده و با دستکاری شناسنامه و با واسطه گری روحانی محل و از طرف بسیج به جبهه اعزام شده بود.موقع مرگ ۱۸سال داشته و بعد از شهادتش،مدرسه و آموزشگاه به نامش ساخته بودند.
سالها بعد،وقتی که کمی فکرم قد می داد،هر بار که مسیرم به قبرستان می افتاد،به رسم مادر، میان دو قبر کمی مکث می کردم و زل میزدم به چشمهای جستجوگر توی قاب عکس ها و به این پی می بردم که هر دو جان عزیز،قربانی هستند.قربانی جنگ و سیاستی که پدر و مادر ندارد.شاید تنها فرق کوچک،این بود که سرباز وظیفه ی خفته زیر سنگ مزار خاکستری بی رنگ و لعاب، قربانی جنگ و ستیزه جویی بود که فرصت و اجازه ی گریختن از قربانگاه را نیافته بود و محکوم شده بود به شهادت و آن دیگری،قربانی ایدئولوژی شهادت طلبی بود .او با پای خود به قربانگاه رفته بود.هم او که به جرم وطن خواهی و خاک پرستی،جانش را گذاشته بود کف دست تا ایدئولوژی زنده بماند.تا آنقدر خون بریزد و جان از کف برود که در میان های و هوی خاک و ناموس و وطن پرستی،فرصت به تعویق انداختن نوشیدن جام زهر فراهم شود.
مادر هر دو نوجوان،قبل از رسیدن به هفتاد سالگی و بعد از دست و پا زدن میان مرگ و زندگی از دنیا رفتند.آنها کنار فرزندانشان به خاک سپرده شدند و من یقین دارم که شبها به جای لالایی برای فرزندانشان،به آنها گفتند که اینجا ،این نقطه از جهان جای خوبی برای مادر شدن،پدر شدن وعاشق شدن نیست.قطعا به آنها اطمینان داده اند که بعد از شما، همسالان شما هر روز به جنگ زندگی رفتند و هر شب قبل خواب مردند و روزها جنازه های مغمومشان در خیابانهایی که به نام شما مزین شده بود، سرگردان بودند و قربانی سیاست شدند و هنوز هم مانند شما،میان بمب و موشک و گرانی و خفقان و ترس،منتظر نوشیده شدن جام زهر هستند.حتما پیکر خونین فرزندانشان را به آغوش کشیدند و در گوش آن ها زمزمه کردند که اسوده بخوابند؛ چرا که با مرگ زود هنگامشان،از رنج دیرپای زندگی در خاورمیانه رها شدند!!!