فریبا
فریبا
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

بذرا اول بنویسم بعدش براش عنوان هم انتخاب میکنم.

میخواستم سایت محل کارم رو باز کنم اتفاقی دست خورد رو حرف v و دیدم ویرگول رو پیشنهاد داد. گفتم بیام یه کم حرف بزنم و برم.

از اول بگم قبول دارید زندگی سراسر رنجه؟ چرا واقعا؟ چه فضیلتی تو رنج کشیدن هست که خداوند اینو برای ما مقدر کرده؟ من که عقل و ذهنم ذرک نمیکنه اینچیزا رو. بگذریم ...

دیروز و امروز خیلی کاری خاصی نکردم. دیروز که اونقدر سرعت نت کم بود که دیدن 2 دقیقه از یه ویدیو 8 دقیقه ای 20 دقیقه زمان برد. دیگه منم بیخیال بقیه ش شدم چون واقعا فقط اعصاب خوردی بود.

امروز از صبح از یه چیزی که نمیدونم چیه ناراحتم. یه چیزی داره از درون آزارم میده ولی نمیتونم بفهمم چی. اونقدر ذهنم درگیر بود که یهو دیدم کل کمد رو ریختم بیرون و دارم لباسا رو تا میزنم و مرتب میکنم!!! بعد نشستم نصف قسمت سریال دیدم و بقیه ش هم زل زدم به مانیتور. نمیفهمم کار درست چیه.

چند دقیقه پیش هم داشتم درامد و هزینه های پیش رو رو مینوشتم. اوضاع بد نیست ولی اونجوری هم خوب نیست که با خیال راحت خرج کنی.

از همه بدتر هم اینکه امروز عین جمعه هست برام. از نظر دلتنگی منظوررمه. امروز خود خود خود جمعه ست برام. انگار یکی قلبم رو گرفته تو مشتش و داره فشار میده. امروز دارم به هرچیزی چنگ میزنم که منو تا اخر شب بکشونه و برم بخوابم، به امید اینکه فردا روز بهتری باشه.

الانم دارم فکر میکنم اینو که پست کردم برم ادامه کورس رو ببینم و یادداشت برداری کنم. وقتی کمی از کارهام انجام بشه شاید کمی خوشحال تر بشم.

خدافظی

من اینجا هیچ هدفی ندارم. یعنی هدفم نوشتن و نویسنده بودن نیست. من نیاز دارم در مورد دل نگرانیام حرف بزنم وگرنه دق میکنم و چون کسی نیست که باهاش حرف بزنم اینجا مینویسم. همین.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید