فریبا
فریبا
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

فکر کنم این ششمین پستم هست. میتونیم اسمش رو بذاریم اعتراف ششم مثلا.

نمیدونم از چی بگم. یعنی اگر بخوام بگم باید از همه چیز حرف بزنم. از هر چیزی که به ذهن میاد باید بگم.

همه ی جنبه های درونی زندگیم به شکل وحشتناکی به هم ریخته هست ولی ظاهرم خوبه!. یعنی اگر کسی بهم نگاه کنه متوجه نمیشه که چه عذابی دارم میکشم. حتی ممکنه با خودش بگه اه خوشبحالش چقدر حالش خوبه. راستش نمیدونم چرا ناراحتی و مشکلاتم تو ظاهرم مشخص نیست نمیفهمم ناخواداگاه هست یا خوداگاه. (در این حد گیج و مبهم!)

بیشتر از همه نگران شغل هستم. چند روز دیگه آخرین حقوقم از محل کارم رو میگیرم و بعدش رسما بیکارم. چجوری زندگی کنم؟ نمیدونم. اصلا نمیدونم چرا دارم این راه رو میرم.

آه کاش حداقل برای چند روز زمان متوقف میشد. حس میکنم حتی توان برداشت یک قدم بیشتر رو ندارم. در واقع به بن بست رسیدم بخوام و توانش هم داشته باشم نمیتونم.

دلم میخواد بشینم ساعت ها هق هق گریه کنم. (همین الان هم دارم همینکارو میکنم ولی با صدای آروم چون هر لحظه ممکنه خانواده از راه برسه.)

اعتراف میکنم که بخاطر همه چی پشیمونم.

ولی متاسفانه پشیمونی تو سن 32 سالگی دردی رو دوا نمیکنه.

کاش میدونستم چجوری مغزم رو خاموش کنم...

بیکاری
من اینجا هیچ هدفی ندارم. یعنی هدفم نوشتن و نویسنده بودن نیست. من نیاز دارم در مورد دل نگرانیام حرف بزنم وگرنه دق میکنم و چون کسی نیست که باهاش حرف بزنم اینجا مینویسم. همین.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید