منتظرت بودم
نیامدی
قولت را که یادت رفت
گلت را هم
آنقدر کنارش ماندم و آنقدر نیامدی که مُرد
دیگر بخاطر گلهایت گریه نمیکنم
مرگِ گل دیدن برایم عادی شده
مخصوصا حالا که کنار پنجره ام_روبه روی قبرستان گل هایت
اینجا باران نمیاید
اما اگر می آمد
دیگر نه من نبودم نه قبرستان گلها
خشکسالیه این روز ها، نمکی بر زخم نیامدنت شده
دل خاک غمگین درونم را
به رنگ آمیزی سرخت که روی جای جای بدن کآغدی ام کشیده ای خوش میکنم
شاید با سرخی ام ، سرخی دوری گل و نبودنت یادش رود.
به خاطر نبودنت
همه شان منتظر زمستاند
تا شاید بارانی ببارد
و من منتظر تو