روی تاب نشسته ام.
بوی خاک خیس رو حس می کنم و صدای اواز پرنده ها رو می شنوم.
اینجا شمال است...اینجا روستای چمستان است...اینجا باغ ماست...همون باغیه که وقتی بچه بودم توش آب بازی راه انداختیم و تیم حریف از دستمون فرار کردنه...این همون باغیه که قبلا ها بعضی از بچه ها من رو توی بازیشون راه نمی دادن بخاطر اینکه فامیلیم شبیه اونا نیست هستش....این عمون باغیه که چند وقت پیش وقتی بارون شدید می اومد رفتم بیرون،آهنگ گذاشتم و زیر بارون رقصیدم و دویدم هستش...آره...این همون باغه
همون باغی که صدای خنده ها و گریه هامون وقتی بچه بودیم توش می پیچید...
این همون باغه که از در جلوییش تا انتهاش مسابقه می زاشتیم...
این همون باغه که توش دنبال مار می گشتیم...
فقط ما تغیر کردیم...فقط ما بزرگ تر شدیم...
این باغ همونه...همون باغ قدیمی ماست...
حتی "عمو"هم تغیری نکرده...آره! "عمو"...پیرمرد باغبونی که همه حتی بزرگ تر ها بهش می گن عمو!
هنوز صدای خنده توی باغ هست...هنوز صدای گریه توی باغ هست...وقتی فکر می کنم دوران بچگی من و بازی کردن من تموم شده،حالم بد می شه...می خوام باز هم صدای خنده های من توی باغ شنیده بشه!
پس بچه ها منم هدفونم رو می زارم تو خونه بعد میام استوپ هوایی!