نمی دونم،فکر کنم یکی زنگ زد و بهم گفت که اون اومده. به هر حال افتتاحیه جام جهانی بود و اون اجرا داشت.
یک جایی بود، انگار ماشین ها رو پارک کرده بودیم
ماشین عمه ام روبه روم بود ولی به جز عمه ام و دوتا دختراش یکی دیگه هم پشت ماشین بود،
من با حالتی که انگار روبه روم یک اسب تکشاخ می بینم نگاش کردم،
چشم های 4 تا شده و دهن باز.
فقط دیدم اون در ماشین رو باز کرد و من خودم رو تو بغلش انداختم، هر ثانیه بخاطر یک بار گریه ی شبانه ام.
فهمیدم این چیزا براش عادیه چون هر کاری من می خواستم بکنم اون براش عادی بود و از قبلش سریع واکنش نشون می داد یا براش آماده می شد.
وقتی ازش جدا شدم، بهش گفتم باورم نمی شه این تویی!
یادمه خندید، دستش رو گرفتم جلوی دهنم و اول بوش کردم ، بهش گفتم که همیشه دلم می خواست بوی تو رو بفهمم!
گفت نگاه کن دستم چی شده!
به دستش نگاه کردم، زخم بود،
نفسم رو نگه داشتم، چی شده؟!
نرگس گفت: سبا،
حتی وقتی دستش اون طوری شد هم من اونجا بودم!
یکم که گذشت بهش گفتم:یکی از دوستام عاشقته، می شه براش یک فیلم بگیری؟ اسمش ریحانه اس!
در حالی که گوشی رو می گرفت تکرار کرد: ریحااااانه!
اون می دونست دخترا با چه چیز هایی غش می کنن، گفتم که، براش عادی بود این چیزا، گوشی رو گرفت و گفت سلام ریحانه! من دوستت دارم!
از یکی خواست گوشی رو براش نگه داره و ازش فیلم بگیره، جلوش زانو زد و گفت با من ازدواج می کنی؟
بعد که فیلم رو قطع کرد رفتم یک کتابفروشی، اون رفت یک جای دیگه ولی دوباره قرار بود برگرده، زنگ زدم به ریحانه، یکم که حرف زدیم اون شروع کرد دوباره از خبر های بی تی اسیش گفتن، دلم می خواست اونم بیاد اینجا ولی خودم می دونستم که نمی شه، داشت می گفت که کمپانی چقدر بهشون فشار میاره پس منم گفتم:خوب بچم خسته می شه که!!
همون لحظه همون کسی که قرار بود برگرده پشت یک تلفن دیگه اونجا بود و صدامون رو می تونست بشنوه، خطاب به من گفت: بلهه!...بلهه!
جونگ کوک می دونست بچم به اون می گم، بله، اون کسی که بغلش کردم، دستش زخم شده بود، برای دوستم فیلم گرفت،جونگ کوکم بود.
من به ریحانه سریع گفتم:ریحانه بعدا خیلی سریع به من زنگ بزن یک خبر خییییییییلی عجیب برات دارم.
گفت باشه و قطع کردم.
برگشتم پیش جونگ کوکم
و بیدار شدم.
پتو رو از روی خودم کنار زدم،بغض کردم، در عین حالش لبخند زدم، انگار واقعا جونگ کوک رو بغل کرده بودم، هنوز بوی عطرش رو یادمه...
بهترین خوابی بود که تا حالا دیدم.
همه ی این داستان بر اساس واقعیت خوابی بود که دیدم...