طیبه مجیدی
طیبه مجیدی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

خاطره ای ازهمسرم

قبل از عملیات کربلای ۱۰ در روستای به نام دزلی برای شناسایی منطقه مستقر شدیم . خانه های روستا در شیب کوه ساخته شده بودند بسیار باصفا و با سقف های گلی ، غلطکی داشتند که در مواقع بارندگی روی سقف می کشیدند تا کاه گل آن بهم فشرده شود واز نفوذ باران جلوگیری کند.

بعد از چند روز به کوهی که قرار بود از آنجا برای شناسایی منطقه عملیاتی کربلای ۱۰ بریم حرکت کردیم. منطقه را از برادران ارتش تحویل گرفتیم و برای آشنایی با یکی از درجه داران آن به سنگر های مختلف سر زدیم و خود را به عنوان نیروهای جهادی که می خواهند جاده بزنند معرفی کردیم، بعد از چند روز منطقه را از آنها تحویل گرفته و برای شناسایی آماده شد.

اولین شناسایی با۵ نفر از دوستان از مرز ایران به سمت داخل عراق حرکت کردیم و با خود آذوقه و مقداری آرد برای پخت نان بردیم، از بالای کوه که به سمت پایین حرکت می کردیم مقدار برف ها کمتر و به منطقه پرازسبزه نزدیک می شدیم و از دامنه کوه ها رودهای کوچکی جاری بودند که آب زلال و شیرینی داشتند.

در داخل خاک عراق جای امن را مشخص کردیم و سعی کردیم دور خود را تله گذاری کنیم، انگار آمده‌ایم پیک نیک روزها با هم برای شناسایی منطقه و جاهای مختلف حرکت می‌کردیم و عصرها به جای تعیین شده برای خواب و استراحت می گشتیم.


بعد از ۴ روز قرار شد من به سمت داخل ایران و سنگر خودمان بروم، وقتی میخواستم حرکت کنم، آب و هوا را بررسی کردیم که برفی و بارانی نباشد، هوا صاف بود. بعد از ظهر تنها حرکت کردم آن موقع من فقط ۱۶ سال داشتم ۴ ساعت زمان بودکه خود را قبل از غروب آفتاب به سنگرمان داخل ایران که بالای کوه بود برسانم.

برایم بسیار عادی بود انگار میخواستم کوهی از کوهای داخل ایران بالا بروم هرچه از سنگردور میشدم سبزی زمین کمترمی شد وبه منطقه برفی نزدیک میشدم، از راهی که شناسایی کرده بودیم و بلد بودم به جلو میرفتم بعد از یک ساعت به منطقه برفی و برفگیر رسیدم، هر چه جلو میرفتم هوا سردتر میشد احساس میکردم زیر پوتینم دانه های ریز برف روی یخ ها له می شوند، هیچ وسیله ارتباطی نداشتم هوا علی رغم این که صاف بود کم کم ابری و مه آلود شد هرچه بالاتر می رفتم قدرت دیدم کمتر میشد هیچ پوشش گرم مناسبی برای این نوع آب و هوا تنم نبود، کم کم شیب بیشتر میشد و من گاهی لیز میخورم، آرام آرام ترس مرا فرا گرفت هرچه به سمت بالاتر میرفتم شیب بیشتر و بیشتر میشد.

با توجه به دید محدود و بارش برف و مه آلود بودن هوا اگر لیز می خوردم معلوم نبود به کدام دره سقوط کنم، باد و بوران هر لحظه بیشتر میشد و دیدم را محدود تر می کرد تا اینکه حتی یک متری خود را نمی دیدم نه راه به سمت جلو داشتم و نمی توانستم به عقب برگردم ،چندین دقیقه شاید ۳۰ دقیقه بیشتر یا کمتر در یک جا ماندم ولی ماندن هیچ کمکی نکرد، دائم سعی میکردم ذکر بگویم و به خودم دلداری دهم، گاهی داد میزدم و نام بچه ها که در سنگر بالا بودند را به زبان جاری می کردم ولی هیچ فایده ای نداشت چندین بار لیز خوردم و چند متری به عقب رفتم و باز خود را نگه داشتم و مجدد به سمت بالا حرکت کردم.

یاد گرفته بودم که هر موقع کار برایم سخت شد به حضرت زهرا متوسل شوم. در همان حال به خانم و بی بی دوعالم حضرت زهرا سلام الله علیها متوسل شدم و نام ایشان را بر زبان جاری کردم. لحظه ای بعد خداوند نیروی دیگری به من داد و خودش راه را به من نشان داد و در جاهایی پایم را می گذاشتم که هرگز لیز نمی خورد. حدود ۴۰ دقیقه تلاش کردم به بالای کوه رسیدم وقتی که وارد سنگر گروه مان شدم هیچکس باور نمی کرد با این وضعیت آب و هوای که توام با باد و سرما و برف بود سالم به بالای کوه برسم. همه تصور می‌کردند به داخل دره ها سقوط کردم اما بعد ازحدود ۵ ساعت با توکل به خدا و با عنایت حضرت زهرا سلام الله علیها به مقصد رسیدم.

حضرت زهراشناسایی منطقهایرانالله علیهازهرا سلام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید