#قلب_رازگو
نوشته :حسین عرفانی
راست است، اعصابم خیلی ضعیف است، به طور وحشتناکی عصبی هستم ـ همیشه اینطور بودم، ولی به چه دلیل ادعا می کنید که دیوانه باشم؟ بیماری حس های مرا تند و شدید کرده است ـ ولی آنها را نابود ننموده ـ و یا سست و ضعیف نساخته است. حس شنوایی من از تمام حس های دیگر دقیق تر و ظریف تر بود. تمام اصوات آسمانی و زمینی را شنیده ام. از جهنم نیز چیزهای زیادی به گوشم رسیده است. چطور ممکن است دیوانه باشم؟ دقت کنید، ملاحظه بفرمائید که چگونه با تندرستی و آرامی قادرم سراسر داستان را برایتان حکایت کنم.
چگونه این فکر برای اولین بار به مغز من رسوخ نمود خودم هم نمی دانم، ولی، همین که جایگزین گردید، شب و روز مونس و محشور من شد. قصد و نیتی در کار نبود. هوی و هوسی هم وجود نداشت. مردک پیر را دوست می داشتم. هرگز آسیبش به من نرسیده بود. هرگز توهین به من نکرده بود به طلاهایش کوچکترین تمایلی نداشتم. به نظرم این چشم او بود، آری، خودش بود، یکی از آنها به چشم کرکس شباهت داشت، چشمی بود آبی کمرنگ و لکه ای بر بالای سیاهی آن قرار داشت. هر بار که این چشم با من تلاقی می کرد، خونم منجمد می شد و بدین ترتیب، آهسته ـ ذره ذره ـ به سرم زد که حیات این پیرمرد را قطع کنم و بدین وسیله خود را برای همیشه از چنگال این چشم، رهایی دهم. اکنون برویم سر اشکال کار، خیال می کنید دیوانه هستم. دیوانه چیزی سرش نمی شود. اگر مرا می دیدید. اگر می دیدی با چه بصیرتی دست به کار شدم. چقدر با حزم و احتیاط و پنهان از دیگران به اجرای نقشه ام پرداخته ام، سراسر هفته قبل از جنایت به قدری با پیرمرد مهربانی کردم که هرگز سابقه نداشت.
هر شب، طرف های نیمه شب، چفت در اتاقش را می چرخاندم و در را باز می کردم، ـ اوه، آنقدر آهسته و بعد، وقتی که در را به اندازه سرم باز می نمودم، فانوس تاریکی که به خوبی مسدود بود و کمترین نوری از آن خارج نمی شد به درون اتاق می آوردم و پس از آن سرم را داخل می کردم. آه، اگر می دیدید با چه مهارتی سر خود را داخل اتاق می بردم قطعا می خندیدید، سرم را به آهستگی حرکت می دادم ـ خیلی، خیلی آهسته ـ به طوری که خواب پیرمرد ناراحت نگردد. یکساعت تمام وقت صرف می کردم تا کله ام را از لای در عبور دهم و آنقدر جلو ببرم که بتوانم او را روی تخت خود خوابیده ببینم. اوه، آیا یک نفر دیوانه می تواند اینقدر مآل اندیش باشد؟ ـ سپس وقتی سرم کاملا داخل اتاق می شد، فانوس را با دقت تمام باز کردم، ـ اوه، چقدر با احتیاط، چقدر با احتیاط، ـ زیرا لولای آن صدا می نمود ـ فقط به اندازه ای باز می کردم که پرتو نورانی ضعیف و نامحسوسی روی چشم کرکسی او بیفتد.
هفت شب طولانی این عمل را تکرار نمودم، هر شب درست نیمه شب، ولی چشمش همیشه بسته بود و بنابراین غیرممکن بود بتوانم نقشه ام را عملی کنم، زیرا فقط چشم نکبت بار او بود که مرا آزرده می کرد و با خود پیرمرد کاری نداشتم و هر روز صبح، وقتی که هوا روشن می شد، با تهور و جسارت به اتاقش می رفتم و با جرأت تمام با او صحبت می داشتم، با آهنگ صمیمانه ای به اسم خطابش می کردم و از او جویا می شدم که شب را چگونه بسر برده است. بنابراین ملاحظه می فرمائید، اگر بویی می برد که هر شب، درست نیمه شب، زمانی که به خواب رفته است به بررسی و آزمایش او مبادرت می ورزم، درواقع پیرمرد صاحب نظر و تیزبینی می بایست باشد. هشتمین شب، در باز کردن در اتاق به احتیاط خود افزودم. عقربه کوچک ساعت در مقایسه با دست من تندتر حرکت می کند. قبل از این شب، وسعت و دامنه استعداد و تیزهوشی خود را هرگز حس نکرده بودم. به زحمت می توانستم از غلیان احساساتی که از پیروزی ناشی می شد جلوگیری کنم.
در این زمان اندیشه ای از خاطرم گذشت، به خود گفتم که آنجا، در اتاق را ذره ذره باز می کنم ولی اعمال من، افکار پنهانی من، حتی به خواب او هم نمی آید، درحالی که به این مسأله فکر می نمودم، بی اختیار خنده کوچکی کردم و شاید هم خنده ام را شنید، زیرا ناگهان در رختخواب غلطی زد مثل اینکه می خواست بیدار شود. شاید فکر کنید که در آن موقع خود را عقب کشیدم، ولی خیر. تاریکی به قدری ضخیم بود که اتاقش از سیاهی به قطران شباهت داشت، ـ زیرا پنجره ها از ترس درد، به دقت بسته شده بود و چون می دانستم که نمی تواند باز شدن در را ببیند آن را فشار داده بیشتر باز می کردم و هر لحظه بر فشار خود می افزودم. سر خود را به درون اتاق آورده بودم و می خواستم فانوس را باز کنم، که شست دستم روی چفت حلبی آن لیز خورد، پیرمرد در جایش بلند شده فریاد زد: کیست؟
کاملا بی حرکت بر جای ماندم و چیزی نگفتم. درست یکساعت تمام هیچ یک از عضلات بدن من کوچکترین حرکتی نکرده، معهذا در سراسر این مدت صدایی نشنیدم که حاکی از خوابیدن مجدد پیرمرد باشد. پیوسته بر نشیمنش قرار داشت، ـ و عینا همانطور که من شب های دراز، به ساعت های دیواری مرگ آور گوش می دادم، ـ او نیز گوش هایش را تیز کرده بود.
در این زمان ناله ضعیفی شنیدم که در آن ترس و دهشتی که کشنده و مرگ آور بود به خوبی شناخته می شد. ناله ای نبود که از درد و اندوه حکایت کند. آه، خیر، صدای کند و خفه ای بود که از اعماق روح وحشت زده ای برمی خاست. با او خوب آشنا بودم درست نیمه شب، زمانی که سراسر جهان به خواب می رفت، صدهای زیادی از درون من برمی خواست و با انعکاس وحشت آور خود، ترس و وحشتی را که به من روآور شده بود ژرف تر و عمیق تر می نمود. تکرار می کنم که با این صدا خوب آشنا بودم و می دانستم که پیرمرد چه حالی را می گذراند، ولی با اینکه می خواستم از ته قلب بخندم معهذا دلم برای او سوخت.
بعد از ایجاد اولین صدای خفیف و زمانی که پیرمرد در رختخواب خود غلط زده برگشت، می دانستم که از آن پس دیگر خواب به چشمانش نرفت. بر وحشت او هر لحظه افزوده می گشت. سعی کرد خودش را متقاعد نماید که ترس او بی علت بوده است ولی در این کار موفق نگردید. با خودش گفته بود: «چیزی نیست، باد است که در سوراخ بخاری می وزد، موشی است که بر کف اتاق راه
می رود»