قرار بود با الکس دوستم برم بیرون که........
(ظهر)
سراغ گوشیم رفتم. یکم داخلش گشتم کهه یه پیام از یک فرد ناشناس اومد. پیام رو باز کردم و خوندم:((امشب بهترین دوستت رو از دست میدی))
اولش یکم ترسیدم. اما گفتم که حتما کلاهبرداری و اهمیت ندادم.
(شب)
لباسم رو پوشیدم. سوار ماشین الکس شدم. رفتیم به سمت کافه همیشگی مون. من بستنی خوردم و اون هات چاکلت. بعد کاف حدودا ساعت 2:00شب بود. هیچ کس داخل خیابون نبود. دوتایی به سمت ماشین رفتیم که یه صدا از پشت سرمون اومد. صدا آزارم میداد مثل این بود که یک چاقو رو به زمین بکشند. صدا نزدیک و نزدیک تر اومد. ترسیدم. داشتم عقب میرفتم که صورت اون مرد رو دیدم. قد خیلی بلندی داشت. چشم نداشت و فقط یه دهن خیلی گشاد داشت که لبخند ملیحی زده بود. لباسشم لباس معمولی نبود لباس تیمارستان بود که روش پر خون بود. پشت سرش چند تا شاخک داشت که تکون میخوردند. هیچ چاقویی دستش نبود به جز یه تبر . من و الکس هر چی عقب میرفتیم اون نزدیک میشود و همچین کلمه ای به زبون میاورد ((میای باهام بازی کنی؟)) اون الان دقیقا جلوی صورت من بود (جیغغغغغغ). اون مرد روانی بوددد. یاد پیام ظهر افتادم. فهمیدم الکس کسی که قراره بمیره. الکس رو از اون مرد دور کردم اما اون شاخص رو بلند کرد و به طرف الکس برد و اون رو از زمین بلند کرد. جیغغ کشیدم و التماسش کردم که ولش کن اما اون بهم خندید. شاخکش یهو از بدن الکس رد شد. خون داشت پایین میریخت (جیغغ بنفش) افتادم زمین. اون مرد روانی تبر رو برداشت و دقیقا فرق سر الکس رو پاره کرد و جلوی من انداخت. خیلی ترسیدم و سریع در رفتم. فکر کردم اون داره دنبالم میاد ولی وقتی پشت سرم رو نگا کردم کسی نبود.
من با یک جسد تنها موندم....